بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

وحید حدادیان

@vahid66

124 دنبال شده

61 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                بنیادگرایی بازار کتابی ست در مورد نقد "علم" اقتصاد . آیا میتوان از واژه‌ای به نام علم در مورد اقتصاد استفاده کرد. آن هم از زبان نئولیبرال‌ها. در فواصل بعدی اباذری به نقد اقتصاد نئولیبرالی به طور عام و نئوالیبرالهای وطنی که به تکنوکرات ها معروف هستند میپردازد. 
برخلاف ادعای نئولیبرال ها که اقتصاد را  "علم" میدانند اما هیچ اشتراکی باتوجه به تعریفی که از علم ارائه میشود بین آن دو دیده نمیشود‌. نقد دیگر اباذری به اقتصاد نئولیبرالی جهان بینی‌ای است که در تمام جوانب جوامع و افراد از قبیل نخبه و عامه رسوخ کرده است و بخ ایدئولوژی غالب در‌آمده است تا جایی که حتی یک نوع زبان تازه و به ظن نئولیبرال‌ها مترقی به وجود آورده‌اند. مثلا از 
اصلاح قیمت به جای افزایش قیمت/ غیرانتفاعی به جای خصوصی/ کارآفرین به جای سود‌آفرين و تعدیل نیرو به جای اخراج نیرو.
اگر از فلسفه ی ویتگنشتاین به موضوع نگاه کنیم به این نتیجه میرسیم که مکتب نئولیبرال باید از یک "بازی زبانی" جدید بهره ببرد تا بتواند هژمونیک شود.
در انتها میتوان گفت نئولیبرایسم‌ برخلاف ادعای طرفدارانش علم نیست بلکه یک دین و آیین جدید می باشد که تمام مکاتب و ایدئولوژی‌ها را به درون خود می‌بلعد
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            نمی‌دونید چه قدر ذوق دارم برای نوشتن یادداشت روی این کتاب :)
کتابی با کمتر از یک صد صفحه اما محتوای خوب!
انسان به طور طبیعی نسبت به محرک‌های اطرافش (از جمله اونایی که باعث القای درد و رنج می‌شن) واکنش نشون می‌ده و قادر نیست با نادیده گرفتن مشکلات از سختی زندگیش کم کنه.
حالا چی می‌شه اگه نسخه زندگی کسی توسط فردی پیچیده بشه که موقعیت بهتری نسبت بهش داره و قادر به درک شرایط دردناک و کلافه کنندش نیست؟ :)
این چیزی بود که به نظرم جناب چخوف در فضای دلگیر تیمارستان، بین یک پزشک و بیمار روانیش بیان کرد تا بفهمیم چه حسی داره نادیده گرفته شدن و درک نشدن رنج و اندوه ما توسط دیگران :)

و اما درباره خود کتاب:
"راگین" یک پزشک فرهیختست که درد و رنج رو صرفا از مطالعه کتاب‌ها و فلسفه‌بافی‌های ذهنیش درک کرده و معتقده برای داشتن احساس رضایت از زندگی کافیه اون حس رو بدون در نظر گرفتن شرایط بیرونی (از جمله موقعیت اجتماعی و مالی و ...) در ذهن به وجود آورد.
از طرفی یکی از بیماران اتاق شماره ۶ به نام "گروموف" مردیست رنج دیده و سختی کشیده که کسی دغدغه‌ها و نگرانی‌هاش رو درک نمی‌کنه و در بیمارستانی با شرایط بسیار بد بستری و حتی می‌شه گفت زندانی شده!
به زودی شاهد تقابل اندیشه‌ و جایگاه‌ "راگین" و "گروموف" خواهیم بود و این جا همون جاییه که این کتاب کوتاه، عظمت خودش رو نشون می‌ده :)
در نهایت برای جلوگیری از اسپویل شدن کتاب توضیحاتم رو به این توصیه ختم می‌کنم که حتما کتاب رو بخونید و بذارید یه تلنگر درست و حسابی بهتون بزنه؛ پشیمون نمی‌شید :)
از خوندن یادداشت‌های دوستان هم غافل نشید که خیلی به فهم کتاب کمک می‌کنه^^
          
            باید اعتراف کنم برای این که قراره اولین کسی باشم که روی این کتاب یادداشت می‌نویسه استرس دارم :)
در ابتدا مقدمه‌ای از یک استاد ادبیات روسی نقل شده که شیطان کوچک رو با آثار غول‌های ادبی از جمله آقایان داستایفسکی، گوگول و پوشکین و ... مقایسه می‌کنه و همین نشون دهنده اهمیت این کتاب در ادبیات روسیه هست.

شخصیت اصلی کتاب معلمیست به نام پردوناف که دچار پارانویاست. (داشتن این توهم که دیگران برای لطمه زدن به منافع فرد توطئه می‌کنن)
پردوناف رویای بازرس شدن رو در سر می‌پرورونه و نسبت به همه بدگمانه. برای آزار و اذیت شاگردان و اطرافیانش از هیچ تلاشی رویگردان نیست و دست به اعمالی می‌زنه از عقل و منطق به دوره.
این شخصیت به قدری در حیطه "بدگمانی و شرارت" خوب پرداخته شده که بعدها به صورت واژه "پردونافیسم" وارد ادبیات شده!

بخشی از این کتاب که در واقع توهمات پردوناف هستن با وقایع ماوراطبیعی همراهه که برخلاف تصور من به قدری طبیعی روایت شده که باور پذیر جلوه می‌کنه (من از طرفداران سبک رئالیسم جادویی و ... نیستم اما این کتاب بدجور به دلم نشست)

پاسخ به این سوال احتمالی که چرا جناب سالاگوب این قدر پردوناف رو آزارگر خلق کرده در سرگذشت خودش نهفته: بر اساس خاطرات به جا مونده مادر، مادر بزرگ (که در اصل زنی بوده که به اونا خونه اجاره داده) و خواهرش در دوران کودکی و نوجوانی اون رو تنبیه بدنی می‌کردن که همین باعث ظهور تمایلات آزارخواهی در وجودش شده که انعکاسش رو نه تنها در شیطان کوچک که در آثار دیگه هم شاهدیم.

برای معرفی بیشتر کتاب قصد دارم بخشی از مقدمه‌ای که خود نویسنده بر چاپ دوم کتاب نوشته بازگو کنم:

هر آن‌چه در رمان من از مایه‌های طنز، امور روزمره و روان‌شناسی دیده می‌شود، بر پایه مشاهدات بسیار دقیقم بنا شده است و "الگو" هم به تعداد کافی پیرامونم داشته‌ام.
به راستی، آدم‌ها می‌خواهند که دیگران دوستشان بدارند. آن‌ها خوش دارند که جنبه‌های متعالی و ارزشمند روحشان نمایش داده شود. آن‌ها می‌کوشند حتی در ظالمان کورسوی نیکوکاری و، به قول قدما، "بارقه الهی" را ببینند. از همین رو تصویر صحیح، دقیق، تاریک و خبیث را باور نمی‌کنند. دلشان می‌خواهد بگویند:《منظور او خودش است.》
خیر، هم‌عصران عزیزم! من با وصف شیطان کوچک و دیگران، شما را نقش کرده‌ام‌، شما را !
آینه رمان من ماهرانه ساخته شده است. من آن آینه را با سخت‌کوشی تمام، مدتی مدید صیقل داده‌ام.
سطح آینه‌ام صاف و ترکیبش ناب است. به کرات اندازه‌گیری و با وسواس آزموده شده تا عاری از هرگونه انحنا باشد.
در آن زشت و زیبا با دقتی یکسان بازتاب یافته‌اند.

و در آخر اگر کتاب "اتحادیه ابلهان" نوشته "جان کندی تول" رو دوست داشتین خوندن "شیطان کوچک" رو به شدت به شما توصیه می‌کنم :)
          
            بیلیارد در ساعت نه و نیم داستانی از جنگ جهانی دوم و پس از اون رو در سه نسل از یک خانواده روایت می‌کنه:
پدر بزرگی که معمار قابلی بوده و بناهای مهمی از جمله صومعه سنت‌آنتون رو ساخته. پسری که در بحبوحه جنگ (امیدوارم درست نوشته باشم) اون رو نابود می‌کنه و نوه‌ای که به ترمیم و بازسازی همون صومعه می‌پردازه.
کل داستان در روز تولد هشتاد سالگی پدر بزرگ اتفاق می‌افته که با پرش‌های زمانی متعدد و از زبان راویان مختلف گذشته و حال رو به شیوه "جریان سیال ذهنی" روایت می‌کنه.
همین مسئله باعث پیچیدگی کتاب شده که به توصیه مترجم و با تجربه خودم بهتره بدون وقفه‌های طولانی مطالعه شه.
حین خوندن این کتاب‌° عجیب یاد "سمفونی مردگان" افتادم. شاید به خاطر شیوه روایت و پیچیدگی‌های داستان و اندوهی که توی هر خط می‌شد احساسش کرد :)
یک انتقاد: ای کاش این مسئله جا بیفته که برای هر کتاب، به خصوص اون‌هایی که رسالتی فراتر از سرگرم کردن مخاطب دارن، مقدمه و یا موخره‌ای در خور نوشته بشه که هم از پیشینه نویسنده و هم از محتوای کتاب اطلاعات مفید و مختصری بده.
چیزی که تصور می‌کنم تو درک بهتر کتاب تاثیر زیادی داره...
امیدوارم این یادداشت براتون مفید بوده باشه ^^
          
            تصمیم گرفتم این یادداشت رو بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم به روزرسانی کنم:
بی‌راه نیست اگر بگیم یکی از مهم‌ترین معیارهای ارزش‌گذاری در قرن نوزدهم روسیه جایگاه اجتماعی  و میزان ثروت افراد بوده و در چنین وضعی برخی مردم از هر طبقه‌ای در ازای کسب پول و متعاقبا قدرت و احترام دست به هرکاری می‌زدن!
در چنین شرایطی فرد هوشیاری مثل جناب داستایفسکی از سرنوشت شومی که در انتظار کسانیست که از قید و بند اخلاق رها شدن خبر می‌ده؛ با کتابی مثل ابله که جالب هست بدونید بخش قابل توجهی از اون برگرفته از تجربیات حقیقی نویسنده و یا اخبار زمان زندگیش بودن!
تقریبا تمام شخصیت‌های این کتاب از حیث سرگردانیِ ناشی از بی‌ایمانی من رو یاد "راسکلنیکف" در "جنایت و مکافات" می‌انداختن. مخصوصا راگوژین!
فکر می‌کنم باقی مسائل از جمله این که داستان درباره چی هست و توضیحات مفصل درباره شخصیت‌های کتاب رو بتونید از یادداشت‌های دوستان ونقد انتهای کتاب بخونید.
در آخر جا داره اشاره کنم دیدن این که نویسنده چه قدر نسبت به مردم و کشورش دلسوز و هوشیار بوده برام بسیار لذت بخش بود :)

پی‌نوشت: نوشتن درباره کتاب‌های مفصل برام ساده نیست. اگه صفحه من رو دنبال کرده باشید می‌دونید تقریبا نتونستم درباره "شیاطین" هم چیزی بگم. خلاصه امیدوارم ایرادات یادداشتم از جمله پراکندگی و ابهامش رو به بی‌تجربگی من ببخشید.
          
            دارم از اولین نمایشنامه‌ای که خوندم براتون می‌گم :)
پیامی که تو دل این کتاب بود توی یه لِوِل دیگه منو تحت تاثیر قرار داد :)
تنها راهی که می‌شه باهاش آدما رو مثل دسته‌ای بز و گوسفند رهبری کرد اینه که کاری کنی باور کنن آزاد نیستن. اما چی می‌شه وقتی فقط یک نفر از اون‌ها بدونه که آزاد آفریده شده؟ بفهمه که اراده و اختیاری داره که می‌تونه باهاش نه تنها خودش بلکه تمام مردمش رو نجات بده؟ :)
می‌زنه کاسه کوزه حاکم خون‌خواری که از رنج و درد مردم لذت می‌بره رو به هم می‌ریزه...
قسمتی از متن کتاب:
ژوپیتر: راز اندوهبار خدایان و پادشاهان در این است که انسان آزاد است. اژیست، انسان آزاد است. تو این را می‌دانی ولی آن‌ها نمی‌دانند.
اژیست: مسلم است. اگر مردم می‌دانستند که آزادند، چهار گوشه قصر مرا به آتش می‌کشیدند و دمار از روزگارم در می‌آوردند. خود من مدت پانزده سال است که این شاه‌مورتی‌بازی را در آورده‌ام تا نگذارم آن‌ها از این راز سر در بیاورند و به قدرت انسانی خودشان پی ببرند.
پینوشت: من این کتاب رو با ترجمه صدیق آذر از نشر جامی خوندم که چون نه در بهخوان بود و نه خودم موفق به ثبتش شدم این نسخه رو وارد لیست کردم و روش یادداشت نوشتم.
از اون جایی که شخصیت‌های اصلی برگرفته از اساطیر روم ( و در مورد زئوس، یونان) هستن بهتر بود مقدمه‌ یا پانوشتی در کتاب می‌بود که یه کم از پیشنه شخصیت‌ها سر در بیاریم.
ضمن این که سیر کلی داستان خیلی شبیه نمایشنامه هملت از شکسپیر بود (نخوندم اما درباره کلیت داستانش شنیدم) پس اگه اون براتون قشنگ بوده از مگس‌ها هم خوشتون میاد :)
توضیح بیشتری درباره خود داستان نمی‌دم چون تصور می‌کنم باعث اسپویلش می‌شه...
          
            تصور می‌کنم برای داشتن درک دقیق‌تری از کتاب بهتره یادداشتم رو با یک مقدمه شروع کنم. کاری که متاسفانه مترجم کتاب از انجامش صرف نظر کرده!
تا پیش از سال ۱۸۶۰ بخش بزرگی از جامعه‌ی روسیه رو دهقانانی تشکیل می‌دادن که روی اراضی متعلق به دولت و یا اشراف‌زاده‌ها کار می‌کردن و زندگیشون عاری از حقوق انسانی و احترام و ارزش بود. چرا که کارگران و دهقانان به همراه این زمین‌ها معامله می‌شدن (به طوری که برای نشون دادن وسعت زمین‌ها از تعداد نفراتی که روی اون کار می‌کردن اسم می‌بردن) و یا حق ترک زمین‌ها رو بدون خواست و اراده اربابانشون نداشتن و مواردی از این دست...
تا این که در سال ۱۸۶۱ برده‌داری توسط تزار روسیه ملغی می‌شه و کشور راه جدیدی رو برای اصلاحات در پیش می‌گیره. اصلاحاتی که یکی از اهدافش برگردوندن حس انسان‌دوستی و رفتار منصفانه نسبت به زیردستان و قشر ضعیف‌تر جامعه بوده.
اما از اون جایی که در اون سال‌ها هنوز زیرساخت‌های لازم برای این اقدامات شکل نگرفته بود هیچ یک از دو قشر ارباب و رعیت نمی‌تونستن به درستی هم دیگه رو درک کنن:
گروهی از اشراف‌زاده‌ها و افراد مرفه با این اصلاحات مخالف بودن و عقیده داشتن حفظ سنت‌ها مهم‌ترین اصل برای حفظ بقای کشور هست که در کتاب شخصیت‌های "استپان نیکیفوروویچ نیکیفوروف" و "سمیون ایوانوویچ شیپولنکو" از همین گروه هستن.
گروهی دیگه اگرچه در حرف حامی این تغییر و تحولات بودن اما در عمل به دلیل این که هیچ تعریف درستی از انسان‌دوستی و درکی از مشکلات قشر ضعیف جامعه نداشتن در این همدردی و همدلی رد پایی جز خرابی از خودشون به جا نمی‌ذاشتن که شخصیت اصلی کتاب یعنی "ایوان ایلیچ پرالینسکی" نماد همین گروه هست. مردی که ظاهرا دوست داره لطف و محبتش شامل حال زیردستانش بشه اما در عمل همچنان همون درجه‌دار مغروری هست که از بالا به بقیه نگاه می‌کنه.
و اما در نهایت قشر رنج‌دیده جامعه که با وجود تغییراتی که در قانون اعمال شده همچنان دچار مشکلات و سردرگمی‌های قبل هستن و از نعمت آسایش و رفاه محروم که شخصیت "پُرفیری پتروویچ پسلدومینوف" و خانوادش نماد این گروه هستن.
پس شاید بشه گفت در این کتاب شاهد انتقاد جناب داستایفسکی نسبت به شرایط اون زمان روسیه هستیم (ظاهرا کتاب در سال ۱۸۶۲ نوشته شده یعنی یک سال بعد از لغو قانون برده‌داری) که در کنارش تناقض‌هایی که یک انسان می‌تونه دچارش بشه رو هم به خوبی به تصویر کشیده (بین چیزی که بهش عادت کرده و اونو بلده و چیز جدیدی که می‌خواد در پیش بگیره و هیچ اطلاع و درکی ازش نداره)
تمام این‌ها در مجموع این داستان کوتاه رو پرمحتوا و باارزش کردن به طوری که جای هیچ تردیدی برای مطالعش باقی نمی‌ذاره :)
          
                باید اعتراف کنم تا قبل از خوندن مقدمه نمی‌دونستم جناب بولگاکوف این کتاب رو بر اساس تجربه شخصی و واقعی خودش از طبابت و اعتیاد به مورفین نوشته!
ماجرا مربوط به زمانی هست که نویسنده که به تازگی با بهترین نمرات از دانشگاه فارق التحصیل شده به روستای دورافتاده‌ای اعزام می‌شه که خودش تنها پزشک اون‌جاست.
دکتر با این که از سواد تئوری خوبی برخورداره اما به دلیل بی‌تجربگی یا کم‌تجربگی تردید زیادی درباره اقدامات درمانیش داره. و این ترس و دلهره‌ها همیشه هم بی جا نبودن: مثل وقتایی که نمی‌تونست بیمارشو به زندگی برگردونه!
کمی بعد از این که توی کار و شرایط جدید جا افتاد از تلاشش برای آگاه سازی مردم و از بین بردن جهل و خرافات می‌گه که البته همیشه هم موفقیت‌آمیز نیست...
و در آخر با شجاعت تمام از اعتیادش به مورفین صحبت می‌کنه :)
از اون جایی که منم به تازگی کارم رو تو حیطه درمان و سلامت شروع کردم این کتاب تاثیر عجیبی روی من گذاشت و واقعا برام در حد ۵ ستاره  دوست داشتنی بود :)
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            اگه سبک رئالیسم جادویی رو دوست دارید این کتاب برای شماست :)
تو این اثر نویسنده مسائلی که در زمان خودش با اون‌ها مخالف بوده رو (نظام کمونیستی و ایده اشتراک - پرداختن هر شخص به کارهای متعدد که بسیاری از اون‌ها خارج ار حیطه تخصصش بوده - پرداختن افراطی به آموزه‌های انقلابی ضمن کم‌رنگ شدن مسائل اخلاقی و ...) از زبان شخصیت "فیلیپ فیلیپوویچ" به باد انتقاد می‌گیره. اون هم در قالب یک داستان نمادین‌. من قسمتی از متن کتاب رو می‌ذارم و فکر می‌کنم همین‌ کافیه تا  دستتون بیاد با چه جور کتابی طرف هستید :)

مسئله این است: اگر من به جای جراحی شروع کنم به این که هر شب در خانه‌ام در گروه کر آواز بخوانم، آن وقت ویرانی‌ام فرا می‌رسد! اگر من بروم دستشویی و معذرت می‌خواهم آن طرف کاسه توالت کارم را بکنم، و زینا و داریا پتروونا هم همین کار را بکنند، آن وقت دستشویی ویرانه می‌شود. نتیجه می‌گیریم که ویرانی توی مستراح نیست، بلکه در کَله‌هاست! برای همین است که وقتی این آوازه‌خوان‌ها عربنده می‌کشند که "مرگ بر ویرانی!" من خنده‌ام می‌گیرد. قسم می‌خورم خنده‌ام می‌گیرد! این شعار یعنی این که هر کدام از آن‌ها باید محکم بکوبد پس کله‌ی خودش! و وقتی انقلاب جهانی، انگلس و نیکالای رامانوف، مالایی‌های تحت ستم و این قبیل توهمات را از کله‌اش ریخت بیرون و مشغول تمیز کردن انبار شد که وظیفه اصلی اوست، آن وقت ویرانی خود به خود محو می‌شود. نمی‌شود هم‌زمان به دو خدا خدمت کرد! نمی‌شود هم‌زمان هم مسیر حرکت تراموا را جارو زد و هم برای فلان آواره‌های اسپانیایی تعیین تکلیف کرد! این کار از عهده‌ی هیچ‌کس بر نمی‌آید. دکتر، به‌خصوص از عهده‌ی آدم‌هایی که دویست سالی از اروپایی ها عقب مانده‌اند و تا امروز حتی نمی‌توانند درست و حسابی دگمه‌ی تنبانشان را ببندند!
          
            این کتاب تقریبا حس مشابهی با آثار جورج اورول برای من داشت :)
مثل "۱۹۸۴" از نظر توپیدن به حکومت کمونیستی در روسیه و "دختر کشیش" از نظر ترس از تغییر و تحول عقاید.
هرچند که جورج اورول آینده شوروی رو پیش‌بینی کرده (اون هم با چه خلاقیت و ظرافتی)  و لیدیا چوکوفسکایا اون چه رو که زیسته روی کاغذ آورده.
ظاهرا استالین تونسته بود اکثریت جامعه رو به این یقین برسونه که حکومت هیچ اقدامی نمی‌کنه مگر در راستای تامین منافع جامعه و اجرای عدالت. سوفیا پتروونا هم یکی از کسانی بود که تحت تاثیر نفوذ و تبلیغات گسترده به درست‌کاری حکومت ایمان کامل داشت.
با این حال زمانی که صحت تمام این باورها زیر سوال رفت، برای حفظ روال زندگی‌ای که بهش عادت داشت تمام شواهد رو حتی به قیمت از دست دادن نزدیک‌ترین افراد به خودش نادیده گرفت.
مشکلی که می‌شه گفت شاید بسیاری از ما باهاش درگیریم. ترس کنار گذاشتن عقاید قبلی و رو آوردن به زندگی و افکار جدید!
در کل کتاب جالبی بود :)