بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

سبحان افشار

@Sobhaaan_Af

57 دنبال شده

61 دنبال کننده

                      
                    
sobhaaan_af

یادداشت‌ها

نمایش همه
                برای آن‌هایی که کل متن را نمی‌خوانند: نمایشنامه‌ی «مالی سویینی» بی‌ضرر و پرفایده است.

«اتاق»تان را توصیف کنید؛ توصیفی که توصیفِ اتاقِ من نباشد. اتاقتان چه شکلی است؟ از شکلی بگویید که شکل اتاق من نباشد. «میز»تان را دیده‌اید دیگر؛ توصیفش کنید. چه شکلی است؟ شکلش را بگویید؛ طوری که تعریف شما فقط برای میز خودتان باشد، نه هیچ میز دیگری. چه تصویری از «دست‌»هایتان دارید؟ دستِ شما چگونه است که دست من نیست؟ دستتان چه شکلی است که شبیه هیچ دستی نیست؟
«گفتن» مسئله‌ی اول نیست؛ موضوع اصلی «دیدن» است؛ «چطور دیدن»؛ که البته ما بلدش نیستیم. بی‌آنکه خوب دیده باشیم، بدیهی است که نمی‌توانیم خوب حرف بزنیم؛ اصلاً چیزی نخواهیم داشت برای گفتن. برای مثال، «اتاق من شلوغ است.» شلوغ است چون خوب آن را ندیده‌ام. درست‌دیدن باعث می‌شود که به‌جای آن جمله‌ی اول، بفهمم که «اتاق من به چند کتابخانه نیاز دارد.» درست‌تر که ببینم، می‌فهمم که اتاقم را باید این‌طور تعریف کنم: «در اتاق من، یک تخت وجود دارد که همان هم اضافی است.» و به‌احتمال زیاد در یک تماشای بی‌نقص، باید به هزار تعریف دیگر و سپس تجمیعی از آن‌ها در یک جمله برسم. خیالتان راحت، دنبال یک نظریه برای مادرها نیستم تا فرزندانشان را به جمع‌کردن اتاق‌ خود تشویق کنند. فقط می‌خواهم خودم را از «تصوّر»کردن نیندازم. تصویر که نباشد، تصوّری هم وجود ندارد. «اتاق شلوغ» یعنی محروم‌شدن از تصوّر «اتاقی با یک تخت اضافه و داستان‌هایش»؛ چه‌بدانم، مثلاً داستان تخت‌خوابی که رویش کتاب می‌گذارند و احساس ناکافی‌بودن می‌کند. 
اما برای فهمیدن آنکه «تصویر» چیست و «تصوّر» چگونه است، باید کتاب «مالی سویینی» را بخوانید؛ داستان زن میانسالِ نابینایی که نمی‌بیند/می‌بیند و اطرافیانش برای دیدن/ندیدن او تلاش می‌کنند. کتاب را معرفی می‌کنم چون به این فکر کردم که تا مدتی پیش نمی‌دانستم چنین کتابی وجود دارد و چه حسرت‌بار بود اگر هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم.
        
                وقتی «دیگران» کاری انجام دهند که مطابق میل ما نباشد، ما چه خشمگین می‌شویم. وقتی «دیگران» دست از پا خطا کنند، ما چه عصبانی می‌شویم. وقتی «دیگران» اراده‌ای داشته باشند مستقل از ما، ما چه بی‌قرار می‌شویم. وقتی رفتار «دیگران» از خشم و عصبانیت و بی‌قراری ما تأثیر نگیرد، ما قضاوت می‌کنیم و حکم می‌دهیم.
«محاکمه‌ی خوک» بسیار خوش‌خوان است و وقتی نمی‌گیرد. هم پیشینه‌ی تاریخی دارد، هم استعاره‌ای دقیق است از رابطه‌ی حاکم میان ما و دیگری. البته من همه‌چیز را به وادی این «من و ما» می‌کشانم؛ و الا استعاره‌ی اولیه‌اش و شاید تنها منظور نویسنده، ساختاری است که برای ادامه‌ی حیات، نیاز دارد که با تو مثل یک «خوک» برخورد کند. 
یک اتفاق جالبی هم که نمی‌دانم خواسته یا ناخواسته بوده، این است که خوک به‌عنوان شخصیت اصلی داستان، نوعی از بیگانگی را دارد که در مورسو، شخصیت اصلی «بیگانه»ی کامو می‌بینیم. 
پیشنهاد می‌کنم موقع خواندن، خودکار، مداد یا ماژیک علامت‌زن داشته باشید و خط بکشید و بنویسید. 
        
                از آن کتاب‌هایی است که بابت دیرخواندنشان حسرت می‌خورم. تونی وبسترِ پیر، داستانش را از دوران مدرسه روایت می‌کند؛ داستان خودش، دوستان نزدیکش، روابط پیچیده‌اش و معرفتی که نسبت به زندگی داشته و دارد. 
«انتظار» معشوق ماست؛ به پایش می‌سوزیم و می‌سازیم. انتظار می‌کشیم چیزی را که نمی‌دانیم چیست. شک نداریم که خواهد آمد؛ اما نه امروز بلکه فردا. با این وجود، «آن چیز» به همان دلیلی هرگز نمی‌رسد که «فردا» هیچ‌وقت در «امروز» یافت نمی‌شود.
«درک یک پایان» یعنی مسئله‌ای مهم  برای اندیشیدن درمورد زمان:
۱. این‌گونه است؛ زمان آن را ثابت می‌کند.
۲. این‌گونه نیست؛ زمان آن را ثابت می‌کند.
خب، هرکدام از دو گزینه‌ی بالا، پیامدهایی در پی دارد. اگر زمان همان چیزی باشد که روایت‌های ما را اثبات می‌کند، انسان به چه موجود بی‌ارزشی تبدیل می‌شود! بنده‌ی زمان! و اگر زمان برای اثبات اشتباهات ما سر گذرگاه‌های تاریخ ایستاده، یعنی انسان از زمان قدرتمندتر است.
این را هم بگویم که پایان‌بندی را اصلاً دوست نداشتم. به‌نظرم بیش از اینکه «خلاقانه» باشد، تلاش نویسنده برای رفتن بی‌دلیل از مسیری دیگر بود. 
        
                یک شاهکار. «مکبث» نمایشنامه‌ای است برای چند بار خواندن. فرمانده‌ای که وسوسه می‌شود یا همسری که وسوسه می‌کند یا شاهی که به قتل می‌رسد یا خانواده‌ای که ترک می‌شود یا دلیری که به پا می‌خیزد یا فرزندی ترسو؟ همه‌ی این‌ها؛ همه‌شان می‌توانند شخصیت اول این نمایشنامه باشند؛ چون شکسپیر در شخصیت‌پردازی سنگ‌تمام گذاشته است. این داستان را از هر وری، با هر نگاهی و همراه با هر شخصیتی که بخوانی، مو لای درزش نمی‌رود. 
اما لیدی مکبث؛ آیا من یک نفرم؟ آیا من هستم که فکر می‌کنم و من هستم که هم‌زمان تصمیم می‌گیرم و من هستم که سپس عمل می‌کنم؟ آیا من از خودم می‌گریزم و گریز از خودم به من شهامت می‌دهد؟
من ترجمه‌ی عبوالرحیم احمدی را خوانده‌ام. باقی ترجمه‌ها را هم خواهم خواند. به‌نظرم ترجمه‌ی خیلی خوبی بود و توضیحات کامل در پاورقی هم کمک زیادی می‌کرد برای افتادن همه‌جانبه در میان جهان داستان و شکسپیر. پیشنهاد می‌کنم خواندن «مکبث» را در اولویت‌هایتان بگذارید.
        
                این دست جستارهای نشر بیدگل جالب و خواندنی‌اند. یک مفهوم، «قتل»، می‌تواند ابعادی داشته باشد که در نگاه اول به آن‌ها فکر نکنیم. به‌طور مثال، بعد از خواندن این کتاب، دو هفته‌ای می‌شود که به قتل به‌عنوان «یکی از هنرهای زیبا» فکر می‌کنم. این کتاب را اگر خواندید، که حتماً توصیه‌اش می‌کنم، بنشینید و از همین زاویه که جستارهایی با همین عنوان در کتاب هست به قتل نگاه کنید. برایتان جالب خواهد بود. فکر می‌کنید اگر قاتل هنرمند باشد و قتل اثر هنری، مقتول چیست؟ شما طرفدار هنر قتل برای هنر قتل هستید یا هنر قتل برای مردم؟
جستار «در باب به‌درکوبیدن در مکبث» درخشان است؛ به‌شرطی که مکبث را خوانده باشید. «خون‌خواهی» هم ابتدا برایم ناخوشایند به نظر رسید؛ اما تا اندازه‌ای داستان‌وار پیش رفت که دیگر احساس می‌کردم داستان می‌خوانم و جستاری در کار نیست. 
در نهایت، برای فکرکردن به چیزها از زوایای پنهان یا نیمه‌پنهان، مجموعه‌جستارهای بیدگل کتاب‌های جالبی‌اند.
        
                با هدف خواندن داستانی درمورد «قتل» به‌سراغ «خاطرات یک آدم‌کش» رفتم؛ اما این کتاب به‌هیچ‌وجه درمورد قتل نیست. مسئله‌ی اصلی کتاب، «فراموشی» و «آلزایمر» است. یک قاتل حرفه‌ای و باسابقه، در خلال آنکه دچار آلزایمر می‌شود، از خاطراتش می‌گوید. البته درگیر ماجرایی نیز است که نگاه او به قتل را به چالش می‌کشد. او باید طور دیگری به این مفهوم نگاه کند؛ مفهومی که تاکنون، بر مبنای دیگری استوارش کرده است. 
انتظار خیلی بیشتری داشتم. همه‌چیز در سطح ماند. چند جایی که فکر کردم داستان دارد جالب می‌شود، گره سریع حل شد. یک نکته‌ی مثبت زبانی داشت که نمی‌شود انکارش کرد: واقعاً این را حس می‌کردم که راوی آلزایمر دارد و در لحظه‌ای که می‌نویسد، «نوشته»ی قبلی‌اش را که خوانده‌ام، فراموش کرده است. تضاد جالبی ایجاد شده بود. کسی که «فراموشی» دارد و هم‌زمان کاری ضد آن یعنی «خاطره‌نویسی» انجام می‌دهد.
با این حال، این موضوع هم خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست، هم ادبیات توانش را دارد که به جان این پیچیدگی بیفتد. بنابراین، انتظارم از کتاب برآورده نشد.
        
                «یادداشت‌های زیرزمینی» در دو فصل «زیرزمین» و «از برف نمناک» نوشته شده است. راویِ داستان فردی است که آگاهی بیشتر او نسبت به دیگران، او را از جامعۀ خود بیگانه کرده و به انزوایی طولانی در پناهگاه خویش یعنی زیرزمین کشانده است. فصل اول کتاب، دردِدل‌ها و اعتراف‌های اوست در مقابل خوانندگانش و فصل دوم، روایتی از گذشته‌اش که نشان می‌دهد محتوای فصل اول و آنچه او دربارۀ خودش می‌پندارد، از چه‌چیزهایی نشئت می‌گیرد. 
راویِ داستایفسکی با وجود اینکه فردی منزوی است، اما پُرحرفی می‌کند؛ اتفاقی که خودش هم بارها به آن اشاره کرده و این پیام را به خواننده منتقل می‌کند که «سر رفتن حوصله‌ات» یا «گیج‌شدنت» اصلاً برایم مهم نیست؛ باید حرف‌هایم را بشنوی. البته که این پُرحرفی با شخصیت داستان تناقض ندارد و اتفاقاً بخش مهمی از اوست. راوی داستان سال‌هاست که به گوشۀ زیرزمین خزیده و حالا وقت آن است که هرچه دل تنگش می‌خواهد، بگوید. راوی حرف‌های زیادی برای گفتن دارد اما تاکنون گوشِ شنوای آن را پیدا نکرده بوده است. 
زبان داستایوفسکی در «یادداشت‌های زیرزمینی» براساس همین وجه از شخصیت راوی ساخته شده و شکل گرفته است. زبانی که به‌اعتقاد برخی حوصله‌سربر اما به‌عقیدۀ من جذاب‌ترین بخش کتاب است. زبان روایت بی‌تکلّف است اما سخت؛ آسان است اما باتکلّف. بگذارید این‌طور بگویم؛ چون راحت حرف می‌زند و خودش را بی‌سیاست‌ورزی یا سخن‌وری به خواننده عرضه می‌کند و تمایل دارد هرآنچه در ذهنش است را برایمان بازگو کند، بخش متناقض و گُنگ ذهنش را هم به زبان می‌آورد. در نتیجه، زبانش نه سخت است نه آسان؛ یا هم سخت است، هم آسان. 
برای اینکه بهتر متوجه این سختی و آسانی توأمان بشوید، به این تصویر فکر کنید. از همان صفحۀ اول کتاب، داستایفسکی در یک بار یا کافه روبه‌رویتان نشسته، سیگاری در دست دارد و یک نوشیدنی جلویش است. خسته و بی‌حال، برایتان حرف می‌زند. گاهی هم با خودش چیزهایی زمزمه می‌کند که اگرچه برایتان کنجکاوکننده است، متوجه آن نمی‌شوید. 
«یادداشت‌های زیرزمینی» داستایفسکی را باید با حوصله بخوانید. باید خودتان را در همان کافه روبه‌روی داستایفسکی تصور کنید و خوب به حرف‌هایش گوش کنید. آن‌وقت شاید زمزمه‌های زیرلبی‌اش را هم متوجه شوید.
        
                تکان‌دهنده‌ترین و درخشان‌ترین آغازی که تاکنون خوانده‌ام: «امروز، مامان مُرد. شاید هم دیروز، نمی‌دانم». کامو از همان جملۀ اول، سروشکل دادن به شخصیت اصلی داستانش را شروع می‌کند؛ یک شروعِ طوفانی. «بیگانه» داستانِ کارمند درون‌گرایی به‌نامِ مورسو است که «بی‌تفاوتی»، پررنگ‌ترین وجه احساسات اوست. چه‌بسا نیازهای جسمانی مانند غذا خوردن، خوابیدن و رابطۀ جنسی، برای او اهمیت بیشتری دارند تا رابطۀ عاطفی با یک انسان دیگر، فکر کردن به خانواده و سازگار شدن با مناسبات زندگی اجتماعی.
مورسو قراردادها را پس می‌زند و در جایگاه یک انسانِ معنابخش قرار می‌گیرد. وقتی از زبان او می‌شنویم: «کمی بعد فهمیدم که سیگارنکشیدن قسمتی از تنبیه من است و خودم را عادت دادم که دیگر سیگار نکشم و این تنبیه دیگر برایم تنبیهی نبود»، به بهترین شکل درمی‌یابیم که او قانون‌گذار جهانِ خودش است. حالا مورسو به‌عنوان فردی قانون‌گذار و معنابخش، با جامعۀ خود بیگانه می‌شود. در دنیای او، چکاندن ماشۀ اسلحه، عصیانی علیه تابش آفتاب است؛ همان چیزی که او صادقانه بیانش می‌کند اما اهالی جامعه‌اش را به خنده وامی‌دارد. 
اینکه مورسو نسبت به مرگ مادر خود بی‌تفاوت است، ازدواج کردن یا نکردن برایش فرقی ندارد و تابش آفتاب برایش از بسیاری چیزهای دیگر رنج‌آورتر است، عجیب نیست؛ چراکه همگی از شخصیت پوچ و بی‌تفاوت او نشئت گرفته‌اند. آنچه درمورد مورسو عجیب به نظر می‌رسد، منجر شدن بی‌تفاوتی وی به اقدام است؛ به‌جای اینکه به انفعال بینجامد. برای مورسو فرقی نمی‌کند که نامه‌ای از طرف ریمون به دوست‌دختر او بنویسد یا ننویسد؛ پس می‌نویسد! برایش تفاوتی ندارد که با ماری ازدواج کند یا نکند؛ پس با ازدواج موافقت می‌کند. شخصیت بیگانۀ داستان کامو، با انجام دادن این کارها، به‌جای کناره‌گیری ازشان، نشان می‌دهد که «بی‌تفاوتی» او به‌معنای «فرار از زندگی» نیست.
مورسو، آغوشِ باز و پذیرای کاموست برای پوچی زندگی تا رسیدن به آزادی.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

از تلخ‌ترین چیزهایی که تا به حال خونده بودم هم تلخ‌تر بود. برام چیزی بود فرای خیلی چیزها... چیزی بود شبیه حسی که بعد از خوندن آنا کارنینا داشتم. همونقدر درهم پیچیده.
و جنس تلخیش، شبیه بقیه داستان‌های غمگین نبود. که آدم باهاشون راحت گریه کنه و بگذره. انگاری بعد از خوندنش حالتی به تو حادث می‌شد. عوض می‌شدی. متفاوت با آدمی که قبلا بودی. اشک توی چشمات خشک می‌شد. قلبت مچاله می‌شد.
نمی‌دونم. شاید هم برای شما اینطور نبوده باشه. شاید غمی حس نکرده باشید. شاید فقط حرص خوردین از دست مونیک. که در اون صورت بهتون حسودی می‌کنم. غبطه می‌خورم که اینقدر قوی هستین. حسودی می‌کنم که چیزی از جنس این حقارت تجربه نکردین.

----

داستان پلات ساده‌ای داره. مردی به همسرش خیانت می‌کنه. زنه می‌فهمه، و باقی ماجرا.
اما... اما اینجا ما وارد بحث جالب مهارت نویسنده می‌شیم. نویسنده‌ای که اونقدر مهارت داره که تو رو وادار به تجربه احساس‌هایی کنه که تا به حال تجربه‌شون نکردی. کاملا حس کنی. یه جوری باشه که انگار همهٔ این‌هایی که خوندی همه سرگذشت زندگی خودت بوده. انگار تو بودی که این‌ها رو نوشتی. انگار می‌تونی باور کنی داستان دقیقا در همین ۶ماه گذشته برات اتفاق افتاده. و هرروز توی دفترت این یادداشت‌ها رو نوشتی.

----

مقدار زیادی از کتاب رو درحال پیاده‌روی در بلوار کشاورز خوندمش و بعد در دفتر دبیران مدرسه تمومش کردم. اونجا،‌ تو مدرسه‌ای که قبلا خودم دانش‌آموز بودم، حالا بعد از ده سال، به عنوان معلم،‌ اونجا نشسته بودم، با قلبی شکسته. ترسیده از آینده...

----

بحث بسیار خوبی هم درموردش با بچه‌ها داشتیم. اولش خیلی خیلی پشیمون بودم که همچین چیزی دادم به اون طفل‌های معصوم بخونن. ولی بعد از بحثمون،‌ درمورد وفاداری، دوست‌داشتن، دوست‌داشته‌شدن، و چیزهای دیگه،‌ بار دیگه به معجزهٔ گفت‌وگو ایمان آوردم...

----

دوستش داشتم.
            از تلخ‌ترین چیزهایی که تا به حال خونده بودم هم تلخ‌تر بود. برام چیزی بود فرای خیلی چیزها... چیزی بود شبیه حسی که بعد از خوندن آنا کارنینا داشتم. همونقدر درهم پیچیده.
و جنس تلخیش، شبیه بقیه داستان‌های غمگین نبود. که آدم باهاشون راحت گریه کنه و بگذره. انگاری بعد از خوندنش حالتی به تو حادث می‌شد. عوض می‌شدی. متفاوت با آدمی که قبلا بودی. اشک توی چشمات خشک می‌شد. قلبت مچاله می‌شد.
نمی‌دونم. شاید هم برای شما اینطور نبوده باشه. شاید غمی حس نکرده باشید. شاید فقط حرص خوردین از دست مونیک. که در اون صورت بهتون حسودی می‌کنم. غبطه می‌خورم که اینقدر قوی هستین. حسودی می‌کنم که چیزی از جنس این حقارت تجربه نکردین.

----

داستان پلات ساده‌ای داره. مردی به همسرش خیانت می‌کنه. زنه می‌فهمه، و باقی ماجرا.
اما... اما اینجا ما وارد بحث جالب مهارت نویسنده می‌شیم. نویسنده‌ای که اونقدر مهارت داره که تو رو وادار به تجربه احساس‌هایی کنه که تا به حال تجربه‌شون نکردی. کاملا حس کنی. یه جوری باشه که انگار همهٔ این‌هایی که خوندی همه سرگذشت زندگی خودت بوده. انگار تو بودی که این‌ها رو نوشتی. انگار می‌تونی باور کنی داستان دقیقا در همین ۶ماه گذشته برات اتفاق افتاده. و هرروز توی دفترت این یادداشت‌ها رو نوشتی.

----

مقدار زیادی از کتاب رو درحال پیاده‌روی در بلوار کشاورز خوندمش و بعد در دفتر دبیران مدرسه تمومش کردم. اونجا،‌ تو مدرسه‌ای که قبلا خودم دانش‌آموز بودم، حالا بعد از ده سال، به عنوان معلم،‌ اونجا نشسته بودم، با قلبی شکسته. ترسیده از آینده...

----

بحث بسیار خوبی هم درموردش با بچه‌ها داشتیم. اولش خیلی خیلی پشیمون بودم که همچین چیزی دادم به اون طفل‌های معصوم بخونن. ولی بعد از بحثمون،‌ درمورد وفاداری، دوست‌داشتن، دوست‌داشته‌شدن، و چیزهای دیگه،‌ بار دیگه به معجزهٔ گفت‌وگو ایمان آوردم...

----

دوستش داشتم.
          
            جایی در حوالیِ یونان!

0- به عنوان یک پرسه‌‌زن در حوالیِ فلسفه، اغلب اوقات در حوالی دیوارهای دولت-شهر آتن (کلی‌تر یونان) چادر می‌زدم و رخت اقامت می‌افکندم. طبیعی است؛ از اهمیت یونان در تاریخ فلسفه، به عمر تاریخ فلسفه گفته شده است و هیچ‌گاه پرونده‌اش بسته نخواهد شد. اما این زوم کردن بر یونان شاید آسیب‌هایی داشته باشد و آن چشم‌پوشی از جایی در همان حوالی است؛ جایی در حوالیِ یونان: روم!
در علم هرمنوتیک (خیلی ساده و دم‌دستی «علم تاویل متن» بدانید. مثل همیشه این تعریف بسیار ناقص است) هم می‌تواند از یونان و هرمس شروع کرد، هم به روم توجه کرد.
در علم رتوریک، هم سوفیست‌ها دستی بر آتش داشتند، هم سنت خطابی‌ای قوی در روم داشتیم.
ریشه حقوق و قانون‌گذاری پایه‌ای محکم در روم باستان دارد.
خلاصه از منظرگاه‌های مختلفی می‌توان از اهمیت روم گفت. سیسرو هم یک فیلسوف/خطیب/سیاست‌مدار بسیار نامی در حوالی یک سده مانده به میلاد مسیح بوده است.

1- چرا باید سیاست‌نامه خواجه نظام الملک را بخوانیم؟ چرا قابوس‌نامه برای ما مهم است؟ چرا باید کلاسیک‌ها را بخوانیم؟
چندین جواب می‌توان به این پرسش داد اما برای من این چند عنوان علل اصلی است:
نخست اینکه حال ریشه در گذشته دارد و نمی‌توان تیشه به ریشه گذشته زد به بهانۀ نوگرایی.
دوم اینکه چرا خودمان را از منابعی غنی تنها بدان علت که قدمت دارند محروم کنیم؟ مشخصا این کتاب از سیسرو بسیاری برای من آورده داشت (هشدارِ زمان‌پریشی/Anachronisme. توضیح خواهم داد).
سوم اینکه می‌توان از اشتباهات گذشتگان درس گرفت که قوافیِ تاریخ که بعضا تکرار می‌شوند را بهتر بشناسیم.
 چهارم جذابه!

2- سیسرو در سدۀ پیش از میلاد مسیح زندگی می‌کرده است و از سیاست‌مداران مهم در روم بوده است. هنگام مطالعۀ این کتاب این وجه «سیاست‌مدار» بودنِ سیسرو بسیار برایم جالب بود مخصوصا در قیاس با ارسطو/افلاطون و دیگر متفکران عصر باستان. خیلی ساده بخواهم ایده‌ام را بگویم این است که: آلوده‌شدن سیسرو به زمینِ سختِ سیاست، متن‌ها/نامه‌ها و خطابه‌های او را بسیار واقع‌گرایانه می‌کند و اندکی از ایده‌آلیسمِ افلاطونی (خیلی واضح مدینه فاضله‌گرایی) و متافیزیکی اندیشیدنِ ارسطویی فاصله می‌گیرد و سعی می‌کند به حل مسائل روز بپردازد. البته این بدان معنا نیست که سیسرو بر اساس اصولی خاص نمی‌اندیشد، بلکه مشخص است که مصلحت در سیاست را به نیکی دریافته است. این ایده‌ام بسیار بسیار بسیار از چیزی که فکر می‌کنید خام‌تر است، چون هم ارسطو/افلاطون و... را خوب نمی‌شناسم، هم سیسرو را. بیشتر نوشتم که از این قضاوتم جایی ردی گذاشته باشم.

3- این کتاب در سری مجموعه که انتشارات دانشگاه پریستون جمع‌آوری کرده است، گزیده‌ای از متون اساسی فلسفی-حکمی باستان را شاهد هستیم. ترجمه این سری کتاب‌ها را هم نشر چشمه منتشر می‌کند هم نشر کتاب پارسه. مقدمۀ دبیر مجموعه ترجمه فارسی، علی سیاح، بسیار عالی بود. تا حدِ بسیار زیادی خلاصه‌ای بود از حدود 6جلسه کلاس اندیشه سیاسی در غرب در عهد باستان که دکتر معینی علمداری ارائه می‌دادند. همین خلاصه را در کتاب‌فروشی خواندم و نسخه چشمه را انتخاب کردم و ترجمه جز در مواردی چند به نظرم خوب بود. البته در نسخه اصلی کتاب که پرینستون چاپ می‌کند، چون کتاب مشخصا آکادمیک است  و قاعدتا برای دپارتمان‌های فلسفه/مطالعات کلاسیک/ادبیات و... تدوین شده است، متون اصلی لاتینی و یونانی هم آمده است که در نسخه ترجمه فارسی چشمه نیامده است. برای همین نقد ترجمۀ این اثر خودِ تخصصی است که واضح من و امثال من فاقد آنیم...

4- بذارید اندکی از مهم و زیبا مفهومِ زمان‌پریشی/Anachronisme در تاریخ‌نگاری بگویم. استرس‌گذاری زیاد بر این مفهوم را از دکتر گمینی یاد گرفته ام. معنای راحت‌یابِ زمان‌پریشی این است که با آینه حال به تاریخ نگاه کنیم. یعنی با توجه به انگاره‌های امروزی به تفسیر تاریخ بپردازیم. البته بعید است یک ناظر تمام بی‌طرف موجود باشد که فارغ از انگاره‌های ذهنی خود بتواند تاریخ را با در پرانتز () گذاشتن حال به عنوان یک اپژه بیرونیِ صرف تحلیل کند. یعنی خلاصه چه بخواهیم چه نخواهیم، حجابِ حال، همواره همراه ماست. البته این دلیل نمی‌شود که پا به ورطۀ زمان‌پریشی عمدی و قبیح بگذاریم. برای اینکه بخواهید اندکی با توفیر دوره‌های تاریخی آشنا بشوید کتاب «جامعه‌های پیشاصنعتی» از پاتریشیا کرون یا کتابِ معظم «عصر سکولار»چارلز تیلور را یه نگاهی بندازید. البته این فقره آخر، کتاب تیلور، خودش جهانی است، اگر خواستید با کلیاتِ اثر آشنا بشوید حامد قدیری در پادکست لوگوس، قسمتی را به شرح مختصر توفیر جهان‌بینی پیشامدرن با مدرن اختصاص داده است. کتاب «چگونه سکولار (ن)باشیم» هم خلاصه‌ای از کتاب عصر سکولار است.
خب حالا این چه ربطی به این کتاب داشت؟ 
یک مزیت این کتاب این بود که پاره‌پاره متن‌های سیسرو را با بندهای توضیحیِ دقیق شفاف می‌کرد. در عین حال کتاب که گزینشی است، مشخصا یک هدف را دنبال می‌کرد: پیدا کردن جواب به سوالات امروز با خواندن متون کلاسیک. خیلی کارِ خوبی‌ست اون بالا هم نشان دادم که خودِ من دنبال این هستم، اما، اما احتمال دارد یهو فردیتی که در عصر هلنیستی، عصر رواقیون و دوران سیسرو رواج داشته را، قاطی کنیم با فردگرایی لیبرال مدرن؛ یعنی زمان‌پریشی! البته مشخصا چون این اثر از دانشگاهی استخوان‌دار آمده است دور است از این ایراد، تاحدی، ولی خواننده را بسیار آبستن این برداشت غلط می‌بینم.
ولی خیلی ایده‌های دفاعیِ سیسرو از مالکیت، فردیت، حاکمیت  قانون و ساختار سیاسی برایم جالب بود. رندوم فکت: گویی یکی از آثار اثر گذار بر روی پدران بنیان‌گذار آمریکا، نوشته‌های سیسرو بوده است.
دانشگاه پرینستون محافظه‌کار است؟ چون واقعا این اتمسفر در تک تک اجزای این کتاب هویدا بود. (خیلی خیلی سطح پایین است این تحلیل)

5- کلی حرف هست ولی فقط بگم: دیگه سیسرو زیادی داشت رتوریک رو تمجید می‌کرد. از رتوریک، پروپاگاندا هم می‌تواند بیاید.
          
                یک مونولوگِ طولانی: "خدا مرده است."

0- ترجمه ابوالحسن نجفی قند و نبات بود. چقدر مترجم‌ها اگر زیر تیغِ سانسور نباشند، راحت می‌توانند حرف بزنند و لغت معادل انتخاب کنند. دیگر مجبور نیستند به تلمیح حرف بزنند!
برای نمونه، فرض کن این اثر می‌خواست مجوز بگیرد و تن می‌داد به ممیزی، البته بعیده چیزی از اثر بماند پس از ممیزی، ولی تحقیقا تمام شخصیت‌ها و موقعیت‌ها ابتر می‌ماندند.
به تاریخ یک فرهنگ می‌توان از خیانت‌های سانسور گفت.

1- با سارتر مشکل دارم؛ با سارتر روشنفکر، با سارتر عضو حزب کمونیست و با سارترِ ساحت عمومی!
در کتابفروشی بودم، می‌خواستم اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر را بخرم، کنارش چشمم با کتاب "در دفاع از روشنفکران" از سارتر افتاد. تفعلی به کتاب زدم و یکی از سخنرانی‌های سارتر آمد. سرتان را درد نیاورم یکی دو صفحه خواندم و حالمان به هم خورد. قالبی اندیشیدن و در کلیشه مفاهیم و کلمات چپی غرق بود؛ زیربنا و اهیمت آن و دوری جستن از درگیریِ صوری با روبنا، فقرا و دولت که نماینده بورژوآزی است و کلی حرف قالبیِ دیگه. تصدقتان بروم، نشد، در لحظه کتاب را به قفسه برگرداندم و سعی کردم با "هنر" سارتر، کاری کنم حالم دلم باهاش خوش‌تر باشد؛ شد.
ساده بگم، وقتی خام با ایده‌های سارتر مواجه می‌شوم از در و دیوار به نقد می‌کشم حرف‌هایش را  و مفصل زاویه دارم باهاش، ولی وقتی همین مفاهیم را در قالب نمایش‌نامه/رمان، قالبِ آدم می‌کند، سپر انداخته همگام می‌شوم باهاش. از امراض هنر است. تجربه‌ام با آندری‌یف هم همین بود...
2- برم سر اثر. زیادی طولانی بود. خیلی طولانی بود. مطول بود.
بعضا هم سارتر می‌دید ایده‌های فلسفی را نمی‌توان در دیالوگ‌هایش انتقال دهد، شخصیت‌ها را با حفظ سمت بروی یک بلندی می‌برد که مونولوگ‌ها را ایراد کنند. تقریبا اثر دچار "سندروم مونولوگِ بی‌قرار" بود. یعنی واضحه سیطره فلسفه بر روایت، اما این حتی بر فرم و ساختِ اثر هم اثر گذاشته بود.

3- از دگردیسی‌های عدیدهٔ گوتز می‌توان گفت (که منطق نمی‌تواند همراه چنین تغیری با چنان محرکی باشد) که به نظرم باید با دیدهٔ اغماض بهش نگاه کرد و درگیر "منطق دگردیسی ِ شخصیت" نشد. یعنی دوست دارم باور کنم تغییر شخصیت گوتز را که روایت کار کند.
شخصیت زن‌ها در آثار سارتر برایم گنگ است. مقایسه‌اش کنید با صلابت زن در آثار ایبسن یا بیضائی. عجیب از سارترِ ترقی‌خواه (شاید)!

4- مسئله شر در این اثر مهم بود، اما نه به آن میزان که من گمان می‌کردم. همچنان رخدادِ مرگ و مسئله وجود، اختیار انسان و جایگاه خدا، دالِ مرکزی سارتر است در این اثر.
به نظرم گوتز یک مونولوگ مهم داشت که چکیده‌ای بود از کل نمایشنامه:
"جوابش را می‌دانم: هیچ‌چیز. خدا مرا نمی‌بیند، خدا مرا نمی‌شنود، خدا مرا نمی‌شناسد. این خلا که بالای سرمان است را می‌بینی؟ این خداست. این شکاف در را می‌بینی؟ خداست. این حفره روی زمین را می‌بینی؟ این هم خداست. سکوت، خداست. نیستی، خداست. خدا، تنهایی انسان است. فقط من وجود داشتم: من به تنهایی تصمیم به بدی گرفتم؛ من به تنهایی خوبی را انتخاب کردم. من بودم که تقلب کردم، من بودم که معجزه کردم، منم که امروز خودم را متهم می‌کنم، منم که تنها می‌توانم خودم را تبرئه کنم؛ من، انسان. اگر خدا هست، انسان عدم است. و اگر انسان هست... "
خیلی دارم وسوسه می‌شوم این جمله و دالِ مرکزی را با ارجاع به" مرگِ خدای" نیچه توضیح بدهم، ولی می‌ترسم، می‌ترسم که اشتباه کنم. برای همین صرفا همین اشاره گذرا را از من پذیرا باشند ارباب خرد.
مسئله شر مهم است برای اثر، اما از جنبه‌ای دیگر.

5-شوخی‌ها و کنایه‌های موجود در اثر در چند فقره‌ای بسیار جالب بود. 
من معمولا، اصلا با کاراکترهای مریض و نچسب سمپاتی پیدا نمی‌کنم. یعنی کِرم ندارم که از شخصیت بدِ داستان خوشم بیاید، ولی گوتز خونخوار ابتدای نمایشنامه، جذاب بود برایم😅
کلا مسیحیت از هزاران جهت منگنه شده در تاریخ اروپا. از علم‌باوری گرفته، تا فلاسفه روشنگری، تا امثال سارتر و... 

6-نمره رو هم دست و دل‌بازانه دادم چون موقع مطالعه اثر حالِ دلم بد نبود. 
سارتر ازت بدم میاد، ولی هنر ما را پای یک میز برای دیالوگ نشانده است. لعنت به هنر! 

7-الان که متن یادداشت بچه‌های محاکات را خواندم، و در آن حین به نمایشنامه فکر می‌کردم، یک نکته‌ای بسیار برایم جالب شد. 
"انتخاب" و آزادی برای سارتر مهم است. گوتز و تک‌وتوک برخی شخصیت‌های مهم اثر از خودشون فاعلیت داشتند، اما "مردم" خیر. مردم در اثر صرفا توده‌ای بودند لعبت دستِ این کشیش و آن فرمانده؛ توده‌ای بی‌شکل. کلا برایم جالب شد تصویر جامعه در آثار سارتر چگونه است؟ خیلی جامعه توسری‌خور و منفعلی رو تو این اثر دیدیم (البته شاید این برداشتم اشتباه باشد، چون در حین مطالعه اثر حواسم بهش نبود که به شواهد له و علیه‌ش توجه کنم.) 

این یادداشت را ناقص می‌گذارم تا بعدا با توجه به این لیست پایین کامل کنم:
1) اون فایل صوتی که تو کانال محاکات رو ما علی‌آقای دائمی فرستاده بود را بشنوم.
2) مسئله شر را اندکی بیشتر بشناسم. (مشخصا نمودی مهمی در ادبیات دارد مسئله شر. برای مثال در کتاب "درباره شر" از تری اینگلتون، کلی ارجاع از ادبیات و هنر می‌بینید که به معضله شر ارجاع دارد"
3) مرگ خدای نیچه دقیقا چی چی است!


متن یحتمل کلی ایراد نگارشی و تایپی داره، فعلا به بزرگی خودتون ببخشید، به مرور بازخوانی می‌کنم و لاک غلط‌گیری می‌کنمش...
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            خدمتِ قیچی و خمیر؛
وقتی به راحتی به ضدِّ خود بدل می‌شوی!

0- به نحو جالبی چیزی نمیاد تو مغزم که مستقیم به این کتاب ربط داشته باشه. مشخصه جهانم با جهان هراری، خیلی فاصله داره.
عجیبه، منی که همین‌جوری ولم کنن هی می‌نویسم، اینجا و الان مغزم خالیه!

1-ولی، همزمان با این کتاب هم پادکست خداحافظ آفریقا رو شنیدم و هم کتاب "جهش اجتماعی" را می‌خواندم. سرتان را درد نیارم، حتی تو تیمِ خودشون هم کتاب هراری ضعیفه به نظرم.
توضیح داره، ولی خستم الان و ذهنم خالی. فکر کنم تو مرورِ کتاب جهش اجتماعی، از انسان خردمند هم بیشتر بگم.

2- خب، یک ترکیب از اشیاء را فرض کن. ترکیبی ساده: کاغدی با طرحی که بخشی‌اش باب طبعِ شما نیست و قیچی. از این ترکیب چه حاصل می‌شود؟ تکه‌پاره‌هایی از کاغد منسجم اولیه. چرا؟ سانسور! باب طبع نبود.
این موقعیت، از هم گسیختن یک اثر، می‌تواند غم‌انگیز باشد-که هست- اما امروزه روز، بیتشر نشان از شکست دارد، شکست قیچی‌به‌دست‌ها. همان‌ها که دستور به خمیر کردن کتاب می‌دهند.
ساده کنم داستان را، پادکست ناوکست که بدون کم‌وکاست کتاب هراری را می‌خواند، تنها در کست‌باکس 5میلیون پلی داشته است که حدودا می‌شه قسمتی 70هزار پلی. تازه تو راسته کتاب‌فروشی‌های انقلاب، بیتشر از کتاب‌های چاپ جدید، این کتاب ممنوعه هراری را می‌بینی. (کلاس تاریخ اقتصادی جهان) 
از شکست پروژه سانسور بگم؟ البته باید برای کتاب با عنوان یک مدیوم مرثیه خواند. مرثیه خواهم خواند، اما به وقتش...


آخریش-  یه‌سری حرف دارم، ولی خستم و اگه الان همین مختصر رو برای این ننویسم، بعدا هم نخواهم نوشت. فعلا👋
          
📝 کُتی برای یک دکمه!

🔻 نمایشنامهٔ «کلاته‌گل» دربارهٔ زن و شوهری‌ست که تصمیم می‌گیرند زندگی شهری را رها کنند و به روستای اجدادی بروند؛ اما شاه که به‌طور اتفاقی از کنار روستای سرسبز آن‌ها عبور می‌کند، تصمیم می‌گیرد روستا را برای تفرج خود تصاحب کند و این سرآغاز کشمکش‌های بعدی‌ست.

🔻 به نظرم شروع کلاته‌گل خیلی ایبسنی است و مرا به یاد نمایش‌های «هدا گابلر» و «روسمرسهولم» می‌اندازد؛ از لحاظ ورود شخصیت‌ها به یک عمارت اربابی و کشمکش‌هایی که قرار است در آن عمارت رخ دهد. اما در ادامه همان مولفه‌های همیشگی ساعدی را به‌وضوح می‌بینیم: صحنه ماکت کوچکی از جامعهٔ در شرف فاجعه است و شخصیت‌ها از اضطراب بحران قریب‌الوقوعی که در انتظارشان است، رنج می‌برند. کلاته‌گل همان ایران تحت ستم استبداد است که ساعدی در آن می‌زیسته. 

🔻 ریتم وقایع خیلی کُند و کسالت‌آور است. هنگامی که نظامی‌ها برای تصرف روستا وارد می‌شوند، نمایش کمی جان می‌گیرد؛ اما تا زمان رسیدن به نقطهٔ اوجِ داستان باید صبر ایوب داشته باشید. این کُندیِ ریتم و سخت‌خوان بودن نمایشنامه را قبلاً در «چوب به دست‌های ورزیل» هم تجربه کرده بودم. احساس می‌کنم ساعدی در ابتدا پایان‌بندی نمایشنامه‌اش را طراحی کرده و قصد داشته برمبنای این پایانِ باشکوه و نمادین، باقی داستان را طراحی کند؛ به همین دلیل مجبور شده برای رساندن داستان به آن انتهای مطلوب تا می‌تواند به قصه آب ببندد و آن را با دیالوگ‌های مطوّل پر کند.

🔻 احتمالاً به همین دلیل است که شخصیت‌ها در گفت‌وگو به ورطهٔ تکرار می‌افتند. مهدی و یعقوب مرتباً نظرات خود را تکرار می‌کنند و نوعی لج‌بازی احمقانه در تکرار جملاتشان دارند یا برای ساکت کردن همدیگر بیهوده تلاش می‌کنند. قبول دارم که این دو شخصیت نمایندهٔ دو تفکر مختلف در جامعه هستند که یکی دعوت به احتیاط و محافظه‌کاری و واقع‌بینی می‌کند و دیگری شور انقلابی دارد و آرمان‌گراست؛ با این حال به قول آن منتقد معروف، دیالکتیک این شخصیت‌ها «درنیامده است!»

🔻 خلاصه اینکه: حکایت خلق «کلاته‌گل» حکایت همان مرد است که دکمه‌ای را نزد خیاط برد و از او خواست برای آن دکمه یک کُت بدوزد! این دکمه همان پایان‌بندیِ شورانگیز و تراژیک نمایش است... هرچند شاید چنین دکمه‌ای ارزش دوختن یک کت را داشته باشد!
            📝 کُتی برای یک دکمه!

🔻 نمایشنامهٔ «کلاته‌گل» دربارهٔ زن و شوهری‌ست که تصمیم می‌گیرند زندگی شهری را رها کنند و به روستای اجدادی بروند؛ اما شاه که به‌طور اتفاقی از کنار روستای سرسبز آن‌ها عبور می‌کند، تصمیم می‌گیرد روستا را برای تفرج خود تصاحب کند و این سرآغاز کشمکش‌های بعدی‌ست.

🔻 به نظرم شروع کلاته‌گل خیلی ایبسنی است و مرا به یاد نمایش‌های «هدا گابلر» و «روسمرسهولم» می‌اندازد؛ از لحاظ ورود شخصیت‌ها به یک عمارت اربابی و کشمکش‌هایی که قرار است در آن عمارت رخ دهد. اما در ادامه همان مولفه‌های همیشگی ساعدی را به‌وضوح می‌بینیم: صحنه ماکت کوچکی از جامعهٔ در شرف فاجعه است و شخصیت‌ها از اضطراب بحران قریب‌الوقوعی که در انتظارشان است، رنج می‌برند. کلاته‌گل همان ایران تحت ستم استبداد است که ساعدی در آن می‌زیسته. 

🔻 ریتم وقایع خیلی کُند و کسالت‌آور است. هنگامی که نظامی‌ها برای تصرف روستا وارد می‌شوند، نمایش کمی جان می‌گیرد؛ اما تا زمان رسیدن به نقطهٔ اوجِ داستان باید صبر ایوب داشته باشید. این کُندیِ ریتم و سخت‌خوان بودن نمایشنامه را قبلاً در «چوب به دست‌های ورزیل» هم تجربه کرده بودم. احساس می‌کنم ساعدی در ابتدا پایان‌بندی نمایشنامه‌اش را طراحی کرده و قصد داشته برمبنای این پایانِ باشکوه و نمادین، باقی داستان را طراحی کند؛ به همین دلیل مجبور شده برای رساندن داستان به آن انتهای مطلوب تا می‌تواند به قصه آب ببندد و آن را با دیالوگ‌های مطوّل پر کند.

🔻 احتمالاً به همین دلیل است که شخصیت‌ها در گفت‌وگو به ورطهٔ تکرار می‌افتند. مهدی و یعقوب مرتباً نظرات خود را تکرار می‌کنند و نوعی لج‌بازی احمقانه در تکرار جملاتشان دارند یا برای ساکت کردن همدیگر بیهوده تلاش می‌کنند. قبول دارم که این دو شخصیت نمایندهٔ دو تفکر مختلف در جامعه هستند که یکی دعوت به احتیاط و محافظه‌کاری و واقع‌بینی می‌کند و دیگری شور انقلابی دارد و آرمان‌گراست؛ با این حال به قول آن منتقد معروف، دیالکتیک این شخصیت‌ها «درنیامده است!»

🔻 خلاصه اینکه: حکایت خلق «کلاته‌گل» حکایت همان مرد است که دکمه‌ای را نزد خیاط برد و از او خواست برای آن دکمه یک کُت بدوزد! این دکمه همان پایان‌بندیِ شورانگیز و تراژیک نمایش است... هرچند شاید چنین دکمه‌ای ارزش دوختن یک کت را داشته باشد!
          
📝 و دنیا از چیزهایی که سر در نمی‌آورم پر شد...

🔻 «شیطان و خدا» یک نمایشنامهٔ فلسفی دیگر از سارتر است که در سال ۱۹۵۱ روی صحنه رفت؛ نمایشنامه‌ای دربارهٔ «گوتز»، یک فرماندهٔ نظامی در آغاز عصر اصلاحات کلیسا در آلمان که تصمیم گرفته علیه خدا طغیان کند و هر ظلم و جنایتی از دستش برمی‌آید مرتکب شود تا در بدکاری یگانه و سرآمد باشد. توجیهات و تفکرات فلسفی مرد خونریزی مثل گوتز مرا به یاد «کالیگولا»ی کامو می‌اندازد. اما برخلاف کالیگولا، «گوتز» از میانهٔ راه و در اثر مواجهه با کشیشی به نام «هاینریش» تغییر عقیده می‌دهد و تصمیم می‌گیرد نیکوکاری پیشه کند. به نظر می‌رسد شخصیت «گوتز» برگرفته از «گوتز فون برلیشینگن»، شهسوار افسانه‌ای آلمان، ملقب به «گوتز آهنین‌دست» باشد که در جنگ دهقانان در سال ۱۵۲۵ فرماندهی گروهی از جنگجویان را برعهده داشت و گوته هم یک نمایشنامه دربارهٔ او نوشته است.

🔻 واضح است که مثل آثار قبلی سارتر، این یکی هم نسبتِ مشخص و دقیقی با فلسفه و سیاست دارد و ابزاری‌ست برای تفلسف نویسنده‌اش. روایت شخصیت‌ها در «شیطان و خدا» بهانه‌ای‌ست برای روشنگری دربارهٔ  اگزیستانسیالیسم خداناباورانهٔ سارتر و البته، عقیدهٔ او دربارهٔ مذهب را هم روشن می‌کند. سارتر در یکی از سخنرانی‌هایش می‌گوید: «اگزیستانسیالیسم چیزی جز کوشش برای استنتاج نتایج یک نگرش الحادی منسجم نیست.» دنیا برای گوتز همانند خود سارتر «پر از چیزهایی است که از آن‌ها سر در نمی‌آورد» و برای همین سارتر ماجراهای پر از تحیّر و سرگشتگیِ گوتز را به سمتی می‌بَرَد که خدا در ذهن او بمیرد و پایان سفر او برای یافتن معنای زندگی، با ایمان به انسان‌محوری و اصالت آزادی انسان همراه باشد. اینجاست که امر مطلق نفی می‌شود. مرگ هاینریش به دست گوتز (که شاید تمثیلی‌ست از مرگ خدا یا نمایندهٔ خداباوری در داستان) تجلی دیدگاه نیچه است که می‌گوید «خدا مرده است.» از دیدگاه نیچه، با کنار گذاشته شدن مسیحیت، ارزش‌های مطلق حاصل از این دستگاه آسمانی هم کنار گذاشته می‌شود و دیگر نمی‌شود به یک نظامِ اخلاقیِ بیرونی، غیرشخصی و جهان‌شمول که برای همه الزام‌آور باشد ‌پای‌بند بود. سارتر در این نمایشنامه می‌خواهد شرحی بر تمام تردیدها، ابهامات و پرسش‌های انسان رنسانسی داشته باشد که کم‌کم او را به این نتیجه رسانْد: آزادی انسان و حق انتخاب اوست که اصالت دارد.

🔻 اندیشه‌ای که در «شیطان و خدا» مطرح می‌شود از دو جهت قابل واکاوی و ریشه‌یابی است: اول، زندگی شخصی و کودکی سارتر؛ دوم، الهیات مسیحی. سارتر در کتاب «کلمات» می‌گوید که در دو سالگی و پس از مرگ پدرش، راهی خانهٔ پدربزرگِ مادری می‌شود. «پدربزرگ سارتر مذهب پروتستان داشت و مادربزرگش کاتولیک بود. پدربزرگش اجازه داد که مادربزرگ، ژان پل را طبق آداب کاتولیکی تربیت کند، اما با وجود این تفویض اختیار، پدربزرگ سارتر به سبب تنفرش از کاتولیک‌ها، از هر فرصتی که فراهم می‌شد برای ریشخند و تمسخر کاتولیک‌ها و آداب‌شان سود می‌بُرد. تضاد فکری و دینی پدربزرگ و مادربزرگ، سارتر را به این برداشت رساند که هیچ‌کدام از آن‌ها واقعاً مومن نیستند. پدربزرگ، او را متنفر از پرهیزکاری و روحانیت کاتولیک بار آورد و تعالیم مادربزرگش نیز تأثیری در شخصیت وی نگذاشت.» همهٔ این‌ها در کنار مرگ هم‌کلاسی او در دوران کودکی، نابینایی چشم او و ازدواج مجدد مادرش باعث شد سارتر به این باور برسد که خدا قرار نیست کاری بکند! بنابراین پشتِ دعوای کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها یا نزاع دهقانان با کلیسا در «شیطان و خدا» می‌شود تاثیرات زندگی شخصی سارتر را دید.

🔻 دومین موضوعی که در شناخت این نمایشنامه اهمیت دارد، باورهای مسیحیت کاتولیک است. من با عقاید و آموزه‌های کلیسای کاتولیک آشنایی زیادی ندارم، اما نمی‌شود انکار کرد که افراط کلیسا در مسائل مختلف و فهم غلط از مفاهیمی مانند خدا، گناه، تقوا و جهنم باعث شد جامعهٔ غرب به سمت بی‌خدایی حرکت کند. از نگاهِ منِ مسلمان، برخی از باورهای مطرح‌شده در نمایش قابل درک نیست، اما احتمالاً ریشه در تحریفات مذهب دارد. برای مثال با خواندن نمایشنامه، میزان بدبینی شخصیت‌ها به سرنوشتشان و ناامیدی‌شان از رحمت الهی عجیب است. این بدبینی شاید ریشه در جهان‌بینیِ بدبینانهٔ سارتر دارد؛ اما یحتمل با سخت‌گیری‌ها و تعریف‌های غلط کلیسا هم بی‌ارتباط نیست.

🔻 اما دربارهٔ نکات فنی و فرمال نمایشنامه:
به دلیل تقدم داشتن اندیشه بر عناصر ادبی مثل پیرنگ و شخصیت‌پردازی، «شیطان و خدا» هم پر است از دیالوگ‌های قشنگ و جملاتِ اصطلاحاً ماندگار که در یک بافت منسجم قرار نگرفته‌اند و در خدمت داستان نیستند. نمایشنامه آغاز خلاقانه‌ای دارد و در آغاز به‌خوبی از ظرفیت‌های نور و صحنه استفاده شده است؛ اما هرچه جلوتر می‌رویم، کیفیات تئاتری دربرابر گفت‌وگوهای فلسفی رنگ می‌بازد. شخصیت‌ها از آنجا که حامل تردیدهای سارترند، پر از تناقض و رفتارهای آنی و باری‌به‌هرجهت هستند. به‌علاوه، شاهد نوعی «تورم پرسوناژ» هستیم که نمایشنامه را بی‌خودی شلوغ کرده. اشخاصی مثل تتزل، صراف، هرمان و پیامبر حضورشان چقدر در روند داستان موثر بود؟ این شلوغی شاید برای افزودن رنگ و لعاب تاریخی و شبیه کردن نمایش به درام‌های الیزابتی باشد. کشمکش‌ها نیز غالباً از نوع جهشی‌اند و خط اصلی داستان آشفته به نظر می‌رسد. با این حساب، «شیطان و خدا» بیشتر از آنکه یک نمایشنامه و واجد کیفیات ادبی و دراماتیک باشد، یک متن فلسفی است.
            📝 و دنیا از چیزهایی که سر در نمی‌آورم پر شد...

🔻 «شیطان و خدا» یک نمایشنامهٔ فلسفی دیگر از سارتر است که در سال ۱۹۵۱ روی صحنه رفت؛ نمایشنامه‌ای دربارهٔ «گوتز»، یک فرماندهٔ نظامی در آغاز عصر اصلاحات کلیسا در آلمان که تصمیم گرفته علیه خدا طغیان کند و هر ظلم و جنایتی از دستش برمی‌آید مرتکب شود تا در بدکاری یگانه و سرآمد باشد. توجیهات و تفکرات فلسفی مرد خونریزی مثل گوتز مرا به یاد «کالیگولا»ی کامو می‌اندازد. اما برخلاف کالیگولا، «گوتز» از میانهٔ راه و در اثر مواجهه با کشیشی به نام «هاینریش» تغییر عقیده می‌دهد و تصمیم می‌گیرد نیکوکاری پیشه کند. به نظر می‌رسد شخصیت «گوتز» برگرفته از «گوتز فون برلیشینگن»، شهسوار افسانه‌ای آلمان، ملقب به «گوتز آهنین‌دست» باشد که در جنگ دهقانان در سال ۱۵۲۵ فرماندهی گروهی از جنگجویان را برعهده داشت و گوته هم یک نمایشنامه دربارهٔ او نوشته است.

🔻 واضح است که مثل آثار قبلی سارتر، این یکی هم نسبتِ مشخص و دقیقی با فلسفه و سیاست دارد و ابزاری‌ست برای تفلسف نویسنده‌اش. روایت شخصیت‌ها در «شیطان و خدا» بهانه‌ای‌ست برای روشنگری دربارهٔ  اگزیستانسیالیسم خداناباورانهٔ سارتر و البته، عقیدهٔ او دربارهٔ مذهب را هم روشن می‌کند. سارتر در یکی از سخنرانی‌هایش می‌گوید: «اگزیستانسیالیسم چیزی جز کوشش برای استنتاج نتایج یک نگرش الحادی منسجم نیست.» دنیا برای گوتز همانند خود سارتر «پر از چیزهایی است که از آن‌ها سر در نمی‌آورد» و برای همین سارتر ماجراهای پر از تحیّر و سرگشتگیِ گوتز را به سمتی می‌بَرَد که خدا در ذهن او بمیرد و پایان سفر او برای یافتن معنای زندگی، با ایمان به انسان‌محوری و اصالت آزادی انسان همراه باشد. اینجاست که امر مطلق نفی می‌شود. مرگ هاینریش به دست گوتز (که شاید تمثیلی‌ست از مرگ خدا یا نمایندهٔ خداباوری در داستان) تجلی دیدگاه نیچه است که می‌گوید «خدا مرده است.» از دیدگاه نیچه، با کنار گذاشته شدن مسیحیت، ارزش‌های مطلق حاصل از این دستگاه آسمانی هم کنار گذاشته می‌شود و دیگر نمی‌شود به یک نظامِ اخلاقیِ بیرونی، غیرشخصی و جهان‌شمول که برای همه الزام‌آور باشد ‌پای‌بند بود. سارتر در این نمایشنامه می‌خواهد شرحی بر تمام تردیدها، ابهامات و پرسش‌های انسان رنسانسی داشته باشد که کم‌کم او را به این نتیجه رسانْد: آزادی انسان و حق انتخاب اوست که اصالت دارد.

🔻 اندیشه‌ای که در «شیطان و خدا» مطرح می‌شود از دو جهت قابل واکاوی و ریشه‌یابی است: اول، زندگی شخصی و کودکی سارتر؛ دوم، الهیات مسیحی. سارتر در کتاب «کلمات» می‌گوید که در دو سالگی و پس از مرگ پدرش، راهی خانهٔ پدربزرگِ مادری می‌شود. «پدربزرگ سارتر مذهب پروتستان داشت و مادربزرگش کاتولیک بود. پدربزرگش اجازه داد که مادربزرگ، ژان پل را طبق آداب کاتولیکی تربیت کند، اما با وجود این تفویض اختیار، پدربزرگ سارتر به سبب تنفرش از کاتولیک‌ها، از هر فرصتی که فراهم می‌شد برای ریشخند و تمسخر کاتولیک‌ها و آداب‌شان سود می‌بُرد. تضاد فکری و دینی پدربزرگ و مادربزرگ، سارتر را به این برداشت رساند که هیچ‌کدام از آن‌ها واقعاً مومن نیستند. پدربزرگ، او را متنفر از پرهیزکاری و روحانیت کاتولیک بار آورد و تعالیم مادربزرگش نیز تأثیری در شخصیت وی نگذاشت.» همهٔ این‌ها در کنار مرگ هم‌کلاسی او در دوران کودکی، نابینایی چشم او و ازدواج مجدد مادرش باعث شد سارتر به این باور برسد که خدا قرار نیست کاری بکند! بنابراین پشتِ دعوای کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها یا نزاع دهقانان با کلیسا در «شیطان و خدا» می‌شود تاثیرات زندگی شخصی سارتر را دید.

🔻 دومین موضوعی که در شناخت این نمایشنامه اهمیت دارد، باورهای مسیحیت کاتولیک است. من با عقاید و آموزه‌های کلیسای کاتولیک آشنایی زیادی ندارم، اما نمی‌شود انکار کرد که افراط کلیسا در مسائل مختلف و فهم غلط از مفاهیمی مانند خدا، گناه، تقوا و جهنم باعث شد جامعهٔ غرب به سمت بی‌خدایی حرکت کند. از نگاهِ منِ مسلمان، برخی از باورهای مطرح‌شده در نمایش قابل درک نیست، اما احتمالاً ریشه در تحریفات مذهب دارد. برای مثال با خواندن نمایشنامه، میزان بدبینی شخصیت‌ها به سرنوشتشان و ناامیدی‌شان از رحمت الهی عجیب است. این بدبینی شاید ریشه در جهان‌بینیِ بدبینانهٔ سارتر دارد؛ اما یحتمل با سخت‌گیری‌ها و تعریف‌های غلط کلیسا هم بی‌ارتباط نیست.

🔻 اما دربارهٔ نکات فنی و فرمال نمایشنامه:
به دلیل تقدم داشتن اندیشه بر عناصر ادبی مثل پیرنگ و شخصیت‌پردازی، «شیطان و خدا» هم پر است از دیالوگ‌های قشنگ و جملاتِ اصطلاحاً ماندگار که در یک بافت منسجم قرار نگرفته‌اند و در خدمت داستان نیستند. نمایشنامه آغاز خلاقانه‌ای دارد و در آغاز به‌خوبی از ظرفیت‌های نور و صحنه استفاده شده است؛ اما هرچه جلوتر می‌رویم، کیفیات تئاتری دربرابر گفت‌وگوهای فلسفی رنگ می‌بازد. شخصیت‌ها از آنجا که حامل تردیدهای سارترند، پر از تناقض و رفتارهای آنی و باری‌به‌هرجهت هستند. به‌علاوه، شاهد نوعی «تورم پرسوناژ» هستیم که نمایشنامه را بی‌خودی شلوغ کرده. اشخاصی مثل تتزل، صراف، هرمان و پیامبر حضورشان چقدر در روند داستان موثر بود؟ این شلوغی شاید برای افزودن رنگ و لعاب تاریخی و شبیه کردن نمایش به درام‌های الیزابتی باشد. کشمکش‌ها نیز غالباً از نوع جهشی‌اند و خط اصلی داستان آشفته به نظر می‌رسد. با این حساب، «شیطان و خدا» بیشتر از آنکه یک نمایشنامه و واجد کیفیات ادبی و دراماتیک باشد، یک متن فلسفی است.
          
📝 شرط‌بندی خونین

▪️ [قبل از هر چیز باید بگویم که نگارش این یادداشت را مدیون یک دوست بهخوانی هستم که از من خواست نظرم را دربارهٔ کتاب «قاضی و جلادش» بنویسم. اگر خواستِ آن دوست عزیز نبود، بر تنبلی‌ام فائق نمی‌شدم.]

▪️ «قاضی و جلادش» قصهٔ مرگ مشکوک یک مامور پلیس به نام اشمید در جاده‌ای روستایی است؛ ماموری که مشغول فعالیت‌های مخفی در خانهٔ فردی به نام گوستمن بوده و پلیس احتمال می‌دهد مرگ او زیرِ سر همین گوستمن باشد.

▪️ از اوایل داستان می‌شود خیلی چیزها را حدس زد و من فکر می‌کنم دلیل انتقادهایی که کتاب‌بازها از «قاضی و جلادش» می‌کنند، همین باشد. اما برای من مهم‌تر از حدس پایان داستان، چگونگی رسیدن به آن پایان است. متاسفانه عطش پایان‌های غافلگیرکننده و پیچش‌های دور از انتظار در آخر داستان‌های پلیسی ذائقهٔ ما را خراب کرده و باعث شده یک پایان شوکه‌کننده اما غیرمنطقی را به یک پایان منسجم و معقول اما بدون غافلگیری‌ ترجیح بدهیم.

▪️ باید بدانیم که داستان‌های معمایی براساس پیرنگ و نحوهٔ ارائهٔ اطلاعات، الگوهایی دارند که شامل «معمای بسته» و «معمای باز» می‌شود. در معمای باز، نویسنده پایان داستان را لو می‌دهد و آنچه اهمیت می‌یابد، چگونگی رسیدن به آن پایان است (نمونهٔ مشهورش فیلم سینمایی «غرامت مضاعف» ساختهٔ بیلی وایلدر است که در همان دقایق آغازین همه چیز را دربارهٔ آخر داستان می‌فهمیم). قصد ندارم ادعا کنم که «قاضی و جلادش» نمونه‌ای از الگوی معمای باز است؛ بعید است دورنمات چنین قصدی داشته باشد، اما حتی با فرض اینکه بتوانیم به راحتی هویت قاتل را حدس بزنیم، باز هم جزییات زیادی در داستان هست که تا پایان برای ما کشف نمی‌شود. این جزییات که بیشتر مربوط به روابط شخصیت‌هاست برای من جالب و دوست‌داشتنی بود. 

▪️ تلاش دورنمات برای فلسفیدن در رمان پلیسی، در این داستان به اندازهٔ «قول» موفق نبوده؛ با این حال مشهود است که او می‌خواسته در رابطهٔ میان خیر و شر، معنا و انگیزهٔ جنایت و همچنین ارادهٔ انسان در ارتکاب گناه مداقه کند. چیزی که باعث شده این تلاش موفقیت‌آمیز نباشد، پرداخت سطحی و زودگذر به رابطهٔ میان برلاخ و گوستمن است. اساساً بن‌مایهٔ اندیشه‌های فلسفی داستان به تقابل میان این دو شخصیت مربوط است و وقتی نویسنده نتواند ارتباط بین آن‌ها و انگیزه‌هایشان را از آن شرط‌بندی و کشمکش‌های بعدی تبیین کند، همراهی مخاطب را از دست می‌دهد. ای کاش دورنمات وقت بیشتری را صرف دوگانهٔ برلاخ-گوستمن (که شبیه همان دوگانهٔ خیر و شر است) می‌کرد. ای کاش بهتر و خلاقانه‌تر توضیح می‌داد که چرا این دو نفر تصمیم گرفتند بر سر جنایت شرط‌بندی کنند و کدام انگیزهٔ قوی (غیر از کل‌کل و سیاه‌مستی!) آن‌ها را به چنین مجادلهٔ خونین و هولناکی کشاند. تنها کاری که دورنمات می‌کند این است که دو شخصیت را با هم مواجه می‌کند و آنگاه گوستمن طوری خاطرات را برای برلاخ مرور می‌کند که کاملاً واضح است دارد با خوانندگان داستان حرف می‌زند، نه با برلاخ! این بخش از پیش‌داستان آن‌قدر مهم بود که می‌شد در قالب یک فلاش‌بک روایت شود یا از زبان خود برلاخ و با تفصیل بیشتری نقل گردد.

▪️ غیر از نکته‌ای که در بند قبل عرض شد و روده‌درازی رییس پلیس دربارهٔ «اهمیت جرم‌شناسی» -که گویا هدف از بیانِ آن طعنه به اسنوبیست‌ها بوده است و البته با توجه به شخصیت رییس پلیس، ذکرش توجیه داستانی دارد- نکتهٔ منفی دیگری به یادم نمی‌آید و  داستان برایم جذاب و روان بود.

▪️ خلاصه اینکه: قاضی و جلادش داستان بدی نیست. پایانش توجیه‌پذیر است و می‌شود از آن لذت برد. اما دورنمات می‌توانست ایده‌اش را خیلی بهتر از این‌ها گسترش دهد و روی جنبه‌های روانشناختی آن بیشتر کار کند.
            📝 شرط‌بندی خونین

▪️ [قبل از هر چیز باید بگویم که نگارش این یادداشت را مدیون یک دوست بهخوانی هستم که از من خواست نظرم را دربارهٔ کتاب «قاضی و جلادش» بنویسم. اگر خواستِ آن دوست عزیز نبود، بر تنبلی‌ام فائق نمی‌شدم.]

▪️ «قاضی و جلادش» قصهٔ مرگ مشکوک یک مامور پلیس به نام اشمید در جاده‌ای روستایی است؛ ماموری که مشغول فعالیت‌های مخفی در خانهٔ فردی به نام گوستمن بوده و پلیس احتمال می‌دهد مرگ او زیرِ سر همین گوستمن باشد.

▪️ از اوایل داستان می‌شود خیلی چیزها را حدس زد و من فکر می‌کنم دلیل انتقادهایی که کتاب‌بازها از «قاضی و جلادش» می‌کنند، همین باشد. اما برای من مهم‌تر از حدس پایان داستان، چگونگی رسیدن به آن پایان است. متاسفانه عطش پایان‌های غافلگیرکننده و پیچش‌های دور از انتظار در آخر داستان‌های پلیسی ذائقهٔ ما را خراب کرده و باعث شده یک پایان شوکه‌کننده اما غیرمنطقی را به یک پایان منسجم و معقول اما بدون غافلگیری‌ ترجیح بدهیم.

▪️ باید بدانیم که داستان‌های معمایی براساس پیرنگ و نحوهٔ ارائهٔ اطلاعات، الگوهایی دارند که شامل «معمای بسته» و «معمای باز» می‌شود. در معمای باز، نویسنده پایان داستان را لو می‌دهد و آنچه اهمیت می‌یابد، چگونگی رسیدن به آن پایان است (نمونهٔ مشهورش فیلم سینمایی «غرامت مضاعف» ساختهٔ بیلی وایلدر است که در همان دقایق آغازین همه چیز را دربارهٔ آخر داستان می‌فهمیم). قصد ندارم ادعا کنم که «قاضی و جلادش» نمونه‌ای از الگوی معمای باز است؛ بعید است دورنمات چنین قصدی داشته باشد، اما حتی با فرض اینکه بتوانیم به راحتی هویت قاتل را حدس بزنیم، باز هم جزییات زیادی در داستان هست که تا پایان برای ما کشف نمی‌شود. این جزییات که بیشتر مربوط به روابط شخصیت‌هاست برای من جالب و دوست‌داشتنی بود. 

▪️ تلاش دورنمات برای فلسفیدن در رمان پلیسی، در این داستان به اندازهٔ «قول» موفق نبوده؛ با این حال مشهود است که او می‌خواسته در رابطهٔ میان خیر و شر، معنا و انگیزهٔ جنایت و همچنین ارادهٔ انسان در ارتکاب گناه مداقه کند. چیزی که باعث شده این تلاش موفقیت‌آمیز نباشد، پرداخت سطحی و زودگذر به رابطهٔ میان برلاخ و گوستمن است. اساساً بن‌مایهٔ اندیشه‌های فلسفی داستان به تقابل میان این دو شخصیت مربوط است و وقتی نویسنده نتواند ارتباط بین آن‌ها و انگیزه‌هایشان را از آن شرط‌بندی و کشمکش‌های بعدی تبیین کند، همراهی مخاطب را از دست می‌دهد. ای کاش دورنمات وقت بیشتری را صرف دوگانهٔ برلاخ-گوستمن (که شبیه همان دوگانهٔ خیر و شر است) می‌کرد. ای کاش بهتر و خلاقانه‌تر توضیح می‌داد که چرا این دو نفر تصمیم گرفتند بر سر جنایت شرط‌بندی کنند و کدام انگیزهٔ قوی (غیر از کل‌کل و سیاه‌مستی!) آن‌ها را به چنین مجادلهٔ خونین و هولناکی کشاند. تنها کاری که دورنمات می‌کند این است که دو شخصیت را با هم مواجه می‌کند و آنگاه گوستمن طوری خاطرات را برای برلاخ مرور می‌کند که کاملاً واضح است دارد با خوانندگان داستان حرف می‌زند، نه با برلاخ! این بخش از پیش‌داستان آن‌قدر مهم بود که می‌شد در قالب یک فلاش‌بک روایت شود یا از زبان خود برلاخ و با تفصیل بیشتری نقل گردد.

▪️ غیر از نکته‌ای که در بند قبل عرض شد و روده‌درازی رییس پلیس دربارهٔ «اهمیت جرم‌شناسی» -که گویا هدف از بیانِ آن طعنه به اسنوبیست‌ها بوده است و البته با توجه به شخصیت رییس پلیس، ذکرش توجیه داستانی دارد- نکتهٔ منفی دیگری به یادم نمی‌آید و  داستان برایم جذاب و روان بود.

▪️ خلاصه اینکه: قاضی و جلادش داستان بدی نیست. پایانش توجیه‌پذیر است و می‌شود از آن لذت برد. اما دورنمات می‌توانست ایده‌اش را خیلی بهتر از این‌ها گسترش دهد و روی جنبه‌های روانشناختی آن بیشتر کار کند.
          
📝 به «سینما نسبو» خوش آمدید!

▪️ «خون بر برف» همهٔ آن چیزهایی که قبلاً بارها در رمان‌های جنایی و نوآر خوانده‌ایم در خود دارد؛ باندهای مافیا، قاتل‌های اجیرشده، خیابان‌های سرد و بی‌روح، فم‌فاتال‌ها و کلی دروغ و فریب و خشونت. گذشته از این‌ها، داستان سرراستی دارد که زمان کوتاهی از زندگی شخصیت اصلی‌اش را در بر می‌گیرد و خیلی زود به سرانجام می‌رسد. پس چرا «خون بر برف» را دوست دارم؟

▪️ ۱. شخصیت‌پردازی یک قاتل:
در این داستان کوتاه ۱۷۰ صفحه‌ای، نویسنده تلاش کرده بود به گذشتهٔ شخصیت اصلی‌اش نقب بزند و برایمان روشن کند که چرا اولاف، با آن نام خاص و با میزان معلومات و مطالعاتش تبدیل به یک «حسابرس» شده. همین ابتدای کار بگویم که یو نسبو تا توانسته از قواعد ژانر و از کلیشه‌ها استفاده کرده؛ فی‌المثل کلیشهٔ «قاتل هنردوست و کتابخوان». اما چیزی که مهم‌تر است نحوهٔ پرداخت همین کلیشه‌هاست. به‌علاوه، اولاف وجوه تمایزی هم دارد. او واژه‌پریش است و ویژگی‌های دیگری دارد که خواننده را به همدلی وامی‌دارد. وقتی فلاش‌بک‌ها را از زبان خود اولاف می‌خوانیم متوجه می‌شویم او در نوجوانی چه ضربه‌هایی خورده و دلیل تغییر مسیر زندگی‌اش چیست، چرا این‌قدر اطلاعات عمومی‌اش بالاست، چگونه واژه‌پریش شده (اینگونه اختلال‌ها معمولاً با ضربه‌ها و آسیب‌های مغزی به وجود می‌آیند و احتمالاً مشکلات اولاف نتیجهٔ رفتار پدرش بوده)، چه اتفاقی برای مادر و پدرش افتاده و حتی متوجه دلایل نگاه خاص او به زنان می‌شویم. این نوع روانکاوی شخصیت اگرچه ساده است، اما من دوستش دارم. شاید اگر «خون بر برف» را برای بار دوم بخوانم، نظرم کمی تغییر کند.

▪️ ۲. مثل دانه‌های برف، مثل قطعات فلز:
حتی اگر معتقد باشید که این داستان پیرنگ ساده‌ای دارد و از کلیشه‌ها در داستان‌پردازی استفاده کرده، نمی‌توانید منکر قدرت توصیف نویسنده شوید. چه توصیفات محشری! نگاه شاعرانه، ظریف و جزئی‌نگر یو نسبو، داستان خشن و زمخت اولاف را دلچسب و شیرین کرده. توصیفات نویسنده محدود به جزییات عینی نیست. ما با یک دوربین ناظر طرف نیستیم. یو نسبو از ظرفیت‌های ادبیات روایی استفاده می‌کند تا حس و حال هر صحنه و رویداد را به ما منتقل کند. ببینید حرکت آرام برف در آسمان در اثر وزش باد را چطور به یک مراسم رقص دونفره تشبیه می‌کند، یا تشبیه انتظارش به قطره‌ای که دارد از روی قندیل می‌افتد، یا توصیف فشاری که هنگام شلیک به فنرهای اسلحه وارد می‌شود، یا طوری که خون روی برف سفید پخش می‌شود، و خیلی توصیفات زیبای دیگر. بنابراین داستان از حیث توصیفات، وجههٔ ادبیاتیِ پررنگی دارد.

▪️ ۳. به ظرافتِ یک قتل!
اما در عین حال وجوه نمایشی و دراماتیک داستان هم پررنگ است. چطور می‌شود یک داستان در عین حال که خیلی از ابزارهای ادبیات روایی بهره می‌برد، سینمایی هم باشد؟ علاوه بر توصیفات جذاب، نسبو از تکنیک‌های دیگری هم برای رسیدن به این ویژگی استفاده کرده. اول، داستان او ترکیبی از وقایع گذشته و حال است. این کار هم به شخصیت‌پردازی اولاف کمک کرده و هم ضرباهنگ داستان را حفظ می‌کند. دوم، یو نسبو هروقت می‌خواهد ریتم داستان را بالا ببرد، جملات را کوتاه، مقطّع و پشت سر هم می‌آورد. این یک تکنیک تدوین در سینما است! وقتی ریتم صحنه تند است، نماها باید کوتاه‌تر باشند و به هم برش بخورند. برای همین است که می‌گویم «خون بر برف» خیلی سینمایی است (لئوناردو دی‌کاپریو هم این را فهمید که امتیاز ساخت فیلم از روی کتاب را خرید.) اولاف، قتل را به نوشتن یک داستان تشبیه می‌کند و از اهمیت زمان حرف می‌زند؛ اینکه اتفاق اصلی در چه زمانی باید بیفتد و لحظهٔ مناسب کِی فرامی‌رسد. با این حساب، پیرنگ «خون بر برف» به همان ظرافت و دقتی‌ست که اولاف دربارهٔ قتل‌های خود می‌گوید! 

▪️ ۴. کاتالیزوری به نام «ایوب آقاخانی»:
انصاف و عدالت حکم می‌کند این نکته را تذکر بدهم که من کتاب را با اجرای خوب ایوب آقاخانی شنیدم و این مرد اگرچه به گفتهٔ شاگردهایش در دانشگاه خیلی سخت‌گیر است، اما جنس صدا، بیان و لحنش خوراک داستان‌های جنایی‌ست! به‌خصوص که سابقهٔ یک عمر فعالیت در رادیو را هم دارد. پس شاید ایوب آقاخانی برای من یک کاتالیزور بوده تا ارتباط حسی بهتری با داستان برقرار کنم و به همین دلیل ممکن است خوانش او بر نظر نهایی من تاثیر گذاشته باشد.

▪️ خلاصه اینکه: «خون بر برف» ممکن است متهم شود به بازی با کلیشه‌ها. اما هر عنصر پرتکراری که کلیشه نیست! تا قیامِ قیامت فم‌فاتال‌ها از امتیازهای خدادادی خود برای منافعشان سوءاستفاده می‌کنند، گنگسترها با شمایل‌های مختلف به حیاتشان ادامه می‌دهند و مافیای مواد و فحشا در کشورهای مختلف یکه‌تازی می‌کنند. من ترجیح می‌دهم از نام «کهن‌الگو» برای بعضی از این عناصر پرتکرار استفاده کنم و بگویم که خواندن «خون بر برف» بیش از چیزی که تصور می‌کردم برایم لذت‌بخش بود.
            📝 به «سینما نسبو» خوش آمدید!

▪️ «خون بر برف» همهٔ آن چیزهایی که قبلاً بارها در رمان‌های جنایی و نوآر خوانده‌ایم در خود دارد؛ باندهای مافیا، قاتل‌های اجیرشده، خیابان‌های سرد و بی‌روح، فم‌فاتال‌ها و کلی دروغ و فریب و خشونت. گذشته از این‌ها، داستان سرراستی دارد که زمان کوتاهی از زندگی شخصیت اصلی‌اش را در بر می‌گیرد و خیلی زود به سرانجام می‌رسد. پس چرا «خون بر برف» را دوست دارم؟

▪️ ۱. شخصیت‌پردازی یک قاتل:
در این داستان کوتاه ۱۷۰ صفحه‌ای، نویسنده تلاش کرده بود به گذشتهٔ شخصیت اصلی‌اش نقب بزند و برایمان روشن کند که چرا اولاف، با آن نام خاص و با میزان معلومات و مطالعاتش تبدیل به یک «حسابرس» شده. همین ابتدای کار بگویم که یو نسبو تا توانسته از قواعد ژانر و از کلیشه‌ها استفاده کرده؛ فی‌المثل کلیشهٔ «قاتل هنردوست و کتابخوان». اما چیزی که مهم‌تر است نحوهٔ پرداخت همین کلیشه‌هاست. به‌علاوه، اولاف وجوه تمایزی هم دارد. او واژه‌پریش است و ویژگی‌های دیگری دارد که خواننده را به همدلی وامی‌دارد. وقتی فلاش‌بک‌ها را از زبان خود اولاف می‌خوانیم متوجه می‌شویم او در نوجوانی چه ضربه‌هایی خورده و دلیل تغییر مسیر زندگی‌اش چیست، چرا این‌قدر اطلاعات عمومی‌اش بالاست، چگونه واژه‌پریش شده (اینگونه اختلال‌ها معمولاً با ضربه‌ها و آسیب‌های مغزی به وجود می‌آیند و احتمالاً مشکلات اولاف نتیجهٔ رفتار پدرش بوده)، چه اتفاقی برای مادر و پدرش افتاده و حتی متوجه دلایل نگاه خاص او به زنان می‌شویم. این نوع روانکاوی شخصیت اگرچه ساده است، اما من دوستش دارم. شاید اگر «خون بر برف» را برای بار دوم بخوانم، نظرم کمی تغییر کند.

▪️ ۲. مثل دانه‌های برف، مثل قطعات فلز:
حتی اگر معتقد باشید که این داستان پیرنگ ساده‌ای دارد و از کلیشه‌ها در داستان‌پردازی استفاده کرده، نمی‌توانید منکر قدرت توصیف نویسنده شوید. چه توصیفات محشری! نگاه شاعرانه، ظریف و جزئی‌نگر یو نسبو، داستان خشن و زمخت اولاف را دلچسب و شیرین کرده. توصیفات نویسنده محدود به جزییات عینی نیست. ما با یک دوربین ناظر طرف نیستیم. یو نسبو از ظرفیت‌های ادبیات روایی استفاده می‌کند تا حس و حال هر صحنه و رویداد را به ما منتقل کند. ببینید حرکت آرام برف در آسمان در اثر وزش باد را چطور به یک مراسم رقص دونفره تشبیه می‌کند، یا تشبیه انتظارش به قطره‌ای که دارد از روی قندیل می‌افتد، یا توصیف فشاری که هنگام شلیک به فنرهای اسلحه وارد می‌شود، یا طوری که خون روی برف سفید پخش می‌شود، و خیلی توصیفات زیبای دیگر. بنابراین داستان از حیث توصیفات، وجههٔ ادبیاتیِ پررنگی دارد.

▪️ ۳. به ظرافتِ یک قتل!
اما در عین حال وجوه نمایشی و دراماتیک داستان هم پررنگ است. چطور می‌شود یک داستان در عین حال که خیلی از ابزارهای ادبیات روایی بهره می‌برد، سینمایی هم باشد؟ علاوه بر توصیفات جذاب، نسبو از تکنیک‌های دیگری هم برای رسیدن به این ویژگی استفاده کرده. اول، داستان او ترکیبی از وقایع گذشته و حال است. این کار هم به شخصیت‌پردازی اولاف کمک کرده و هم ضرباهنگ داستان را حفظ می‌کند. دوم، یو نسبو هروقت می‌خواهد ریتم داستان را بالا ببرد، جملات را کوتاه، مقطّع و پشت سر هم می‌آورد. این یک تکنیک تدوین در سینما است! وقتی ریتم صحنه تند است، نماها باید کوتاه‌تر باشند و به هم برش بخورند. برای همین است که می‌گویم «خون بر برف» خیلی سینمایی است (لئوناردو دی‌کاپریو هم این را فهمید که امتیاز ساخت فیلم از روی کتاب را خرید.) اولاف، قتل را به نوشتن یک داستان تشبیه می‌کند و از اهمیت زمان حرف می‌زند؛ اینکه اتفاق اصلی در چه زمانی باید بیفتد و لحظهٔ مناسب کِی فرامی‌رسد. با این حساب، پیرنگ «خون بر برف» به همان ظرافت و دقتی‌ست که اولاف دربارهٔ قتل‌های خود می‌گوید! 

▪️ ۴. کاتالیزوری به نام «ایوب آقاخانی»:
انصاف و عدالت حکم می‌کند این نکته را تذکر بدهم که من کتاب را با اجرای خوب ایوب آقاخانی شنیدم و این مرد اگرچه به گفتهٔ شاگردهایش در دانشگاه خیلی سخت‌گیر است، اما جنس صدا، بیان و لحنش خوراک داستان‌های جنایی‌ست! به‌خصوص که سابقهٔ یک عمر فعالیت در رادیو را هم دارد. پس شاید ایوب آقاخانی برای من یک کاتالیزور بوده تا ارتباط حسی بهتری با داستان برقرار کنم و به همین دلیل ممکن است خوانش او بر نظر نهایی من تاثیر گذاشته باشد.

▪️ خلاصه اینکه: «خون بر برف» ممکن است متهم شود به بازی با کلیشه‌ها. اما هر عنصر پرتکراری که کلیشه نیست! تا قیامِ قیامت فم‌فاتال‌ها از امتیازهای خدادادی خود برای منافعشان سوءاستفاده می‌کنند، گنگسترها با شمایل‌های مختلف به حیاتشان ادامه می‌دهند و مافیای مواد و فحشا در کشورهای مختلف یکه‌تازی می‌کنند. من ترجیح می‌دهم از نام «کهن‌الگو» برای بعضی از این عناصر پرتکرار استفاده کنم و بگویم که خواندن «خون بر برف» بیش از چیزی که تصور می‌کردم برایم لذت‌بخش بود.
          
یک اتوپرتره واقعی!
کتاب تک جمله‌هاییه که ادوارد لووه درمورد خودش نوشته. از عادت‌های مختلفش، احساساتش… نمی‌دونم چطوری بگم که چطوریه :)) کتاب عجیب غریبیه و مناسب کسایی که می‌خوان یه چیز متفاوت بخونن. و بعیده «ارزش ادبی» خاصی داشته باشه، اما خب موجود جالبیه این کتاب… با یه حالت بی‌احساس درمورد خودش هی حرف می‌زنه و  شما رو به فکر وامی‌داره که به خودتون فکر کنید. ببینید می‌تونید اینقدر دقیق خودتون رو توصیف کنید؟ اصلا خودتون رو می‌شناسید؟
+ کتاب تقریبا هیچ آغاز و میانه و پایانی نداره. می‌تونی از وسط هر صفحه‌ای شروع به خوندن کنید. که یه جورایی دقیقا شبیه آشنا شدن با یه آدمه. از وسط زندگیش :)

اما ضربهٔ اصلی کتاب برای من یکی از جمله‌های پایانیش بود. خیلی برام عجیب بود که یک نفر اینقدر دقیق همون احساسی رو داشته باشه که من داشتم.
«هر قدر عمر کنم پانزده سالگی وسط زندگی من است.»
یادمه تولد پونزده سالگیم احساس کردم زندگیم نصف شد. برام معنای از نیمه عبور کردن بود ۱۵. اینکه چطور همچین احساسی داشتم رو نمی‌دونم. اما اون موقع فکر می‌کردم شاید سی سال عمر خواهم کرد. و برای همین این احساس رو دارم. هنوز سه چهار سالی مونده که به سی برسم، در نتیجه نمی‌دونم که واقعا بعدشم زنده خواهم بود یا نه، ولی وقتی این جمله رو خوندم، چندین دقیقه مکث کردم، بهش خیره شدم و با خودم گفتم: هرقدر عمر کنم، پانزده سالگی وسط زندگی من است.
            یک اتوپرتره واقعی!
کتاب تک جمله‌هاییه که ادوارد لووه درمورد خودش نوشته. از عادت‌های مختلفش، احساساتش… نمی‌دونم چطوری بگم که چطوریه :)) کتاب عجیب غریبیه و مناسب کسایی که می‌خوان یه چیز متفاوت بخونن. و بعیده «ارزش ادبی» خاصی داشته باشه، اما خب موجود جالبیه این کتاب… با یه حالت بی‌احساس درمورد خودش هی حرف می‌زنه و  شما رو به فکر وامی‌داره که به خودتون فکر کنید. ببینید می‌تونید اینقدر دقیق خودتون رو توصیف کنید؟ اصلا خودتون رو می‌شناسید؟
+ کتاب تقریبا هیچ آغاز و میانه و پایانی نداره. می‌تونی از وسط هر صفحه‌ای شروع به خوندن کنید. که یه جورایی دقیقا شبیه آشنا شدن با یه آدمه. از وسط زندگیش :)

اما ضربهٔ اصلی کتاب برای من یکی از جمله‌های پایانیش بود. خیلی برام عجیب بود که یک نفر اینقدر دقیق همون احساسی رو داشته باشه که من داشتم.
«هر قدر عمر کنم پانزده سالگی وسط زندگی من است.»
یادمه تولد پونزده سالگیم احساس کردم زندگیم نصف شد. برام معنای از نیمه عبور کردن بود ۱۵. اینکه چطور همچین احساسی داشتم رو نمی‌دونم. اما اون موقع فکر می‌کردم شاید سی سال عمر خواهم کرد. و برای همین این احساس رو دارم. هنوز سه چهار سالی مونده که به سی برسم، در نتیجه نمی‌دونم که واقعا بعدشم زنده خواهم بود یا نه، ولی وقتی این جمله رو خوندم، چندین دقیقه مکث کردم، بهش خیره شدم و با خودم گفتم: هرقدر عمر کنم، پانزده سالگی وسط زندگی من است.
          
            این کتاب روایت رنج است!

حدود پنج قرن پیش، پس از آن که اروپایی‎­ ها تصمیم به زندگی در قاره‌ی امریکا گرفتند، نیاز شدیدی به نیروی کار برای توسعه و پیشرفت داشتند.
 آنها این نیروی کار رایگان را با انتقال سیاه‎پوستان افریقایی و به بردگی گرفتن آنان تامین کردند...

الکس هیلی در این کتاب با پرداختن به داستان زندگی نیاکان خود، از رسم و رسومات و زندگی آفریقایی های مسلمان می‌گوید و ما را به سفری دور و درازی می‌برد..
در همان زمان است که با شخصیتی به نام 《کونتا کینته》و داستان بردگی، مواجه می‌شویم و این داستان تا نسل‌های بعد از کونتا ادامه دارد...

در این کتاب، شاید بتوان درک کرد که چقدر سخت است، شخصی زنده باشد ولی از حقوق انسانی برخورد نباشد!
همچنین در این کتاب می‌توان استعمار و زیاده‎ خواهی غرب را بیشتر شناخت و دانست که رفاه غرب به ازای رنج، شکنجه و تجاوز به بی‎گناهان به دست آمده است..

"قانون می‌گوید اگر سیاه‌پوستی، در چشم سفیدپوستی راست نگاه کند ۱۰ ضربه شلاق باید بخورد. 
قانون آن‌ها می‌گوید اگر سفیدی قسم بخورد که سیاهی دروغ گفته ‌است حق دارند یک گوش او را ببرند.
 اگر سفید بگوید سیاه دوبار دروغ گفته است حق دارند دوتا گوش او را ببرند و ...."
نوشتن درمورد این کتاب خیلی سخت بود..