پروین شاهین

پروین شاهین

@Pshahin

0 دنبال شده

3 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

این کاربر هنوز یادداشتی ننوشته است.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

          "جعبه دکمه ای گوئندی "
نویسندگان :استیون کینگ ، ریچارد چیزمار.  


آیابه روح اعتقاد دارید؟ 
آیا فکر می کنید که اتفاقات یک جور خاصی برای شما طراحی می شوند؟
آیا فکر می کنید هر اتفاقی در زندگی شما بازخوردی از افکار اعمال شماست؟
دراین صورت شما به جعبه دکمه ای هم اعتقاد دارید، 
ولی خودتان از آن بی خبرید ....


گوئندی پترسون شخصیت اصلی داستان است. دختری دوازده ساله  که سعی دارد با بالا رفتن از پلکان خودکشی پارک (کسل ویو)، وزنش را کاهش دهد تا  دیگر مورد تمسخر( فرانکی استون)همکلاسی اش  برای اضافه وزنش  واقع نشود و بتواند بهترین دختر مدرسه باشد. 
روزی از روز ها که قرار نبود هیچ اتفاق عجیبی بیفتد و آن روز به روز مهمی تبدیل شود و زندگی گوئندی از این رو به آن رو شود؛گوئندی مثل هرروز مشغول بالا رفتن از پلکان خودکشی بود که ناگهان مردی صدایش میزند...
مردی با کلاهی سیاه روی یکی از نیمکت ها نشسته بود  و گوئندی را زیر نظر داشت.
گوئندی ابتدا شک می کند ولی سرانجام  به طرف آن مرد می رود. 
مرد "ریچارد فاریس" خودش را معرفی می کند . او همه چیز را درباره گوئندی می داند.

   آقای فاریس جعبه ای کوچک و زیبا از جنس چوب ماهون (باطول  حدود چهل سانتی متر  و  عرض سی  سانتی متر)که دو اهرم  کوچک در سمت راست و چپ  آن قرار داشت ( اگر اهرم سمت راست را بکشی یک شکلات کاکائویی  کوچک به شکل حیوان و اگر اهرم سمت چپ را  بکشی سکه ی نقره ی قدیمی  بیرون می آید . ) به گوئندی  می دهد. 
روی جعبه هشت دکمه با رنگ های متفاوت  قرار داشت. آقای فاریس می گوید که جعبه خودش گوئندی را انتخاب کرده است و  هر کدام از این شش دکمه  برای یک قاره است. دکمه هفتم ( دکمه قرمز) برای هرجایی که بخواهد، دکمه هشتم  (دکمه سیاه) برای همه جا ...

یک هفته از روزی که گوئندی جعبه را از آقای فاریس  گرفته است،می گذرد. 
اوجعبه را از همه مخفی نگه داشته است انگار خود جعبه هم می خواهد کسی جز گوئندی از وجودش باخبر نباشد.
گوئندی به طور   عجیبی در این روز ها خوش شانس بوده است (با هر شکلات کوچکی که هرروز با کشیدن اهرم سمت راست از جعبه می گیرد و می خورد برای کل روز سیر می ماند و وزنش کم می شود. نمراتش بالاتر می رود. در مسابقات ورزشی مدرسه شرکت می کند و برنده می شود.  دیگر مورد تمسخر واقع نمی شود و دوستان جدیدی پیدا می کند.)
اما گوئندی به طور غریبی حس وابستگی نسبت به این جعبه پیدا کرده است. هم جعبه را بسیار ارزشمند تر از هر چیز می داند و هم  نسبت به آن ترسی وصف ناپذیر دارد.

روزی فکر اینکه دکمه های جعبه چه فایده ای دارد ذهن اورا مشغول می کند.
 شاید ها و باید های  زیادی ذهن او را درگیر کرده و در نهایت  متوجه می شود که هریک از آن شش دکمه می تواند یک قاره را در این دنیا نابود کند،  دکمه قرمز هرنقطه ای از جهان که بخواهد و دکمه سیاه رنگ همه جهان را...
        

18

          " کورالاین "

چشم داریم، اعصاب داریم
دم داریم، دندان داریم
هرچه حقیقت باشد،  گیرت می آید
وقتی برخیزیم از آن زیر زیر ها.


کورالاین با پدر و مادرش به خانه جدید نقل مکان می کند.
خانه ای در مکانی که انگار مه  و سایه ای عظیم تمام آن را فرا گرفته است. خانه ای که دو ساختمان عجیب  ، اولی بلند  طوری که اگر نگاهش کنی باخود می گویی ممکن است در همان لحظه  فرو بریزد  و دیگری همانند زیر زمینی که به آن چسبیده است  که در محوطه اش چاهی عجیب وجود دارد. خانه ای که در یکی از راهرو هایش در کوچک عجیبی وجود دارد.

پدر و مادر کورالاین هرکدام سخت مشغول کار خود هستند به طوری که دیگر حتی وقتی برای غذا درست کردن ندارند بنابراین حوصله کورالاین همیشه سر می رود.  با وجود این ،خانه هم که نه اتاق خواب خوبی دارد نه محلی برای سرگرمی حوصله کورالاین بیشتر سر می رود.پس به دنبال جایی ،کسی یاچیزی برای سرگرمی می گردد.
 ابتدا به بیرون می رود.گربه ای سیاه رنگ را می بیند سعی می کند گربه را بگیرد اما گربه فرار می کند.به سمت ساختمان بلند می رود. مردی به شدت لاغر و قدبلند با روبدوشام قرمز رنگی در را باز می کند و می گوید : موش ها هنوز برای نمایش حاضر نیستند کارولاین، برو و چند روز بعد بیا.
کورالاین تعجب می کند. اسم اورا از کجا می دانست؟ 
اما او کورالاین است نه کارو لاین!
به ساختمان زیر زمین مانند می رود، در آن خانه دو خواهر زندگی می کنند که سال ها پیش بازیگر تئاتر بودند، خانم اسپینک و فورسیبل .  کورالاین فنجانی چای در خانه آنها می خورد .آنها به او اخطار می دهند که نباید به سمت چاه محوطه برود و سنگ توخالی را به او می دهند. کورا لاین هرچه دلیل این کار آنها را می پرسد آنها جواب نمی دهند و  می گویند که خودش زمانی خواهد فهمید.
چند روز میگذرد.  
کورالاین که از همان روز اول که به این خانه آمده بودند ، کنجکاوی وصف ناپذیری نسبت به آن دری که در راهرو بود  داشت  از پدرو مادرش می پرسد که آن در به کجا باز می شود و آنها می گویند به هیچ جا چون کلید سیاه رنگ قدیمی را امتحان کرده اند و آن در فقط رو به دیواری با آجر هایی قدیمی باز می شود.
روزی که مادرش برای خرید نهار بیرون می رود و او در خانه می ماند کنجکاوی اش  مانند همیشه بر او غلبه می کند و کلید سیاه رنگ را برمی دارد و سمت در عجیب کوچک می رود. 
در را باز می کند  و در  با کمال تعجب رو به راهرویی درست مثل خانه خودشان باز می شود و بر در دیوار راهرو تابلوی پسر بچه ی خندان با بادکنک قرمزی  (درست مانند همان تابلویی که در خانه ی خودشان وجود دارد)را می بیند البته با این تفاوت که پسر بچه در این قاب در حال گریه کردن است و بادکنک قرمزش هم دیگر وجود ندارد .
        

22