اسبی که دو بال داشت
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
7
خواهم خواند
0
توضیحات
حارث،هاج و واج نگاهش کرد.من و منی کرد و گفت:«این اسب...»هنوز جمله اش تمام نشده بود که عمر سعد از اسب پیاده شد و گفت:«جایزه ی خوبی به تو خواهم داد...اگر اورا سالم به من برسانی...» وبه داخل چادرش خزید.بلند بلند گفت:«خوب نشانش کن...اورا سالم می خواهم.»حارث که هنوز خیلی جوان بود و دلش می خواست دل فرمانده اش را به دست آورد،خوش حال و خندان،اسبش را راهی کرد تا می توانست،در صحرای کریلا جلو رفت.بیابان داغ بود و آفتاب بی رحمانه می تابید.با خودش فکر کرد:چه اسب قشنگی!مال کیست؟فکر کرد باید علامتی روی آن بگذراد.
یادداشتها