بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

‏‫یک فصل در کوبیسم

‏‫یک فصل در کوبیسم

‏‫یک فصل در کوبیسم

اعظم عبدالهیان و 1 نفر دیگر
3.1
8 نفر |
5 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

13

خواهم خواند

2

کتاب حاضر داستان فارسی است که روایت یک دختر هنرمند به نام «بهار» در تهران است. او به تنهایی در واحدی از یک آپارتمان در تهران زندگی می کند. او خطاطی می کند، شاگرد دارد، در یک کتاب فروشی مشغول است و در کنار این به عشق هم فکر می کند. او به زنی که نماد عشق است تمرکز می کند تا پایان نامه اش را پیش ببرد. کیوان پسری است که در کتاب فروشی کار می کند و هر از چند گاهی خودی نشان می دهد و یک سوی دیگر یک عشق نوپا را به دست می گیرد. دغدغه کیوان ساختن مستندی است که می خواهد درباره زندگی زنان شهر بسازد و می خواهد این مستند را در مسابقه شرکت بدهد. بهار تمام تلاشش را برای کیوان می کند، آپارتمانی برای او اجازه می کند و از دوستش می خواهد که رو به روی دوربین کیوان از سختی های زندگی اش بگوید. وقتی کیوان از او خواهش می کند، برق نگاه کیوان او را مجاب می کند تا به فروختن لاک در مترو مشغول شود و کیوان با دوربین پنهان از او فیلم بگیرد. در این میان بهار به دنبال خلق تابلویی نقاشی با موضوع عشق و نمادهای آن در هنر و ادبیات است که گویی با زندگی اش گره خورده است و بهار خودش نماد عشق می شود. داستان تا جایی پیش می رود که بهار، خود قهرمان یک مستند می شود. قهرمانی که چون دختر است و چون تنها ست، از همسایه ها و صاحب خانه حرف می شنود؛ اما بهار، معصوم و قدرتمند است.

یادداشت‌های مرتبط به ‏‫یک فصل در کوبیسم

            .

وقتی عنوان «یک فصل در کوبیسم» را می‌بینید، احتمالاً انتظار دارید که با کتابی خاص مواجه باشید که سعی کرده تمام عناصر داستان را از هم بپاشاند و وجهی آوانگارد از روایت را نشان بدهد. اگر این‌طور است، احتمالاً شما با نویسندۀ کتاب بر سر معنای هنرِ پس از دورۀ مدرن توافق ندارید. شما واپاشی را جزء لاینفک آن می‌دانید و او، خیر. مرکزیت‌گریزی نزد شما به گونه‌ای است و نزد نویسنده طوری دیگر. نزد شما «گریز» اصل است و مرکز، بهانۀ گریز. شاید نزد نویسنده «مرکزیت‌گریزی» تنها یک فاصله است، فاصله‌ای که معنایی جز از دوری و تنهایی دارد. در میان فارسی‌زبانان، ترکیب «شالوده‌شکنی» یا حتی «ساختارشکنی»، انرژی نهفته در کارهایی این‌چنینی را نمی‌رساند. نزد ما ساختار موجودیتی ایستا دارد، اما در نگاه انسان غربی، ساختارها می‌توانند ایستا یا پویا باشند و از آنجا که هنر مدرن دارای مرکزیتی بسیار قدرتمند در ساختار بود، به گونه‌ای که همۀ عناصر را به سمت نقطۀ کانونی می‌کشید، جنبش‌های ضدساختاری بعد از آن نوعی مبارزه با آن انرژی قدرتمندی محسوب می‌شدند که همه‌چیز را در خود می‌بلعد. اما با عبور این مکاتب از صافی ذهن ما، هم انرژی زیاد کارهای مدرن از نظر ما پنهان ماند و هم مبارزه مستتر در کارهای پس از آن. به گونه‌ای که کارهای نو نزد ما، تبدیل به مجموعه‌ای از تکه‌اشیاء شد که روی زمینۀ هنری کنار هم پرت شده‌اند. دیگر گریز و مبارزه‌ای که برای غربی‌ها جزء لاینفک چنین هنرهایی بود، در کارهای فارسی دیده نشد تا به کلیت اثر هنری معنا ببخشد. این شد که کارهای به‌اصطلاح آوانگارد ما، صرفاً گریزی شد برای گریز، بدون اینکه همۀ این فرارها واجد معنایی باشد.

اشتباهی هم در فهم نهیلیسم پیدا کردیم و پنداشتیم که همین تکه‌تکه بودن و معنا نداشتن، همان نهیلیسم است که باز هم با آنچه در منشأ از ویژگی‌های نهیلیسم محسوب می‌شود، فاصله دارد. این شد که ما فکر کردیم با جمع کردن تکه‌پاره‌هایی از عناصر به‌ظاهر متفاوت یا حتی متضاد، وارد وادی چنین هنرهایی شده‌ایم و دیگر رنج معنابخشی در خلال مبارزه را بر خود هموار نکردیم. اما «یک فصل در کوبیسم»، چنین نگاهی به شالوده‌شکنی ندارد و از پس عناصر روایی، به دنبال معنایی می‌گردد. خوب است کمی بر کار خانم عبداللهیان تمرکز کنیم تا تفاوت این دو نوع نگاه به شالوده‌شکنی را در چنین هنرهایی درک کنیم.

وقتی کتاب را تمام می‌کنی، یا نه، حتی از همان فصل‌های سوم و چهارم به بعد، احساس می‌کنی «بهار» شخصیتی رهاشده و معلق است. بقیه هم دست‌ِکمی از او ندارند و خط و ربطشان به جایی معلوم نیست. خیلی وقت‌ها باید مکث کنی و با خودت بیندیشی که این تصمیم یا رفتار به کدام بخش از زندگی بهار مرتبط است؟ البته هرچه که پیشتر بروی و به فصول آخر نزدیک‌تر شوی، کمتر نیاز به درنگ پیدا می‌کنی و ذهنت همزمان با خواندن روایت داستان، این کارها را انجام می‌دهد. به‌خصوص که با گذشت هرچه بیشتر فصول، مغزت عادت کرده که این کار را سطربه‌سطر انجام دهد و دیگر به این نوع از داستان‌گویی عادت کرده. شاید بزرگ‌ترین اثر جمله‌های رهاشدۀ داستان، همین تربیت ذهن باشد. جمله‌هایی که فاعل بسیاری‌شان حذف شده و ارجاعات اولیۀ بخش مهمی از ضمیرهایش معلوم نیست. انگار مرجع ضمیر هم کنار فاعل یا گاهی مفعول، رهاشده و معلق است. خواندن این جملاتِ جدا جدا و دیدار با شخصیت‌های چند تکه، شما را آماده میکند تا با پیرنگ رها و بی‌چفت و بست کار کنار بیایید. شما نمی‌توانید در هر اتفاق از نویسنده بپرسید که «چرا چنین اتفاقی افتاد؟» یا حداقل تا قبل از تمام کردن کل کتاب نمی‌توانید بپرسید. حوادث ناگهان می‌آیند و می‌چسبند و گاهی ناگهانی هم می‌روند. شما تنها فرصت دارید مشاهده کنید تا مبادا اتفاقی کوچک را از دست بدهید، چون به تجربۀ فصول قبل دریافته‌اید که جزءجزء این داستان می‌تواند نقشی سرنوشت‌ساز در انتهای کار داشته باشند. درواقع شما در صحنه رها شدهاید تا تماشاگر خطوط روایی گذرایی باشید که قرار نیست در نقطۀ گره یا بحران به‌هم برسند. از این رو توصیف صحنه‌ها هم به همین شیوه انجام می‌شود. بخش کوچکی از صحنه توصیف می‌شود و بعد رها می‌شود، اما روایت همچنان ادامه دارد و شما باید صحنه‌ای را که در ذهن ساخته‌اید، طوری تغییر بدهید که با توصیفات اجمالی دیگری که ارائه می‌شوند، سازگار باشند. در تمام این صد صفحه، ذهن شما با همۀ عناصر داستان درگیر است و مشغول پیوند زدن ابتدا و انتهای جملات و توصیفات و شخصیت‌ها و حوادث است و جهان داستان را، به معنای واقعی کلمه، برای خودش می‌سازد. 

همان‌طور که سعی کردم در بند قبل نشان دهم، تکه‌تکه‌های داستان «یک فصل در کوبیسم» و جداجدا افتادن عناصر آن برای مبارزه با مرکزیتی پرفشار که همه‌چیز را در خود می‌مکد نیست، بلکه به‌عکس برای جلب مشارکت مخاطب در دوختن بندهای جدا و رسیدن به یک کل است؛ کلی که پیش از روایت اصلاً وجود ندارد که بخواهد خودش را بر خواننده تحمیل کند، بلکه یک کل که اساساً با مشارکت او ساخته شده و به همان میزان، متعلق به او هم هست. این نحوۀ برخورد با عناصر داستان، نه تنها در راستای معنی‌زدایی نیست، بلکه زمینه‌ساز ساختن معانی محکم و یقین‌آوری است؛ یقینی که نه به خاطر اعتماد مخاطب به نویسنده، که به دلیل حضور او در حین ساختن داستان برایش ایجاد شده است. به هیمن دلیل است که فصل آخر داستان ما را پس نمی‌زند، چون اصلاً بیرون از ما شکل نگرفته تا غریبه بنماید. ما همراه همۀ عناصر که با حوصله در فرآیند روایت به اصل اولیه‌شان بازگشته‌اند، به خویشتن برگشته‌ایم و به خودمان می‌اندیشیم. همان‌طور که بهار با با خودش صادق بوده، با دوستانش صادق بوده، با کارش صادق بوده و همان‌طور که نویسنده با «ما»ی مخاطب صادق بوده، ما نیز با بازگشتی صادقانه به زندگی خویش بازگشته‌ایم و در این مسیر تحت فشار نیرویی مرکزی (همانند روایت‌های مدرن) نبوده‌ایم. به عبارت بهتر، هرچند عناصر داستان رها شده بوده، ولی اصل داستان معلق و پادرهوا نبوده و نویسنده به ما مخاطب تکیه داشته است. این است که می‌توان فاصله‌های موجود در «یک فصل در کوبیسم» را نه به خاطر تنهایی شخصیت‌ها و نویسنده و ما، بلکه حرمت‌گذاری به حریم انتخاب و آگاهی ذهن ما دانست. همۀ ما که «یک فصل در کوبیسم» را خواهیم خواند، در ساختن آن شریک بوده‌ایم.