بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

هنوز آلیس...

هنوز آلیس...

هنوز آلیس...

لیزا جنووا و 1 نفر دیگر
4.7
3 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

6

خواهم خواند

8

کتاب حاضر داستان زندگی زنی به نام «آلیس هولند» است که استادی مشهور در زمینة شناخت و زبان شناسی است. او مطمئن و با اعتماد به نفس است و کتاب هایی به همراه همسرش در زمینة ذهن و زبان و روان شناسی نوشته است. آلیس در اوج زندگی حرفه ای خود دچار آلزایمر زودرس شده و هر روز شاهد تخریب گوشه هایی از مغزش است. او اینک به زنی مأیوس تبدیل شده و زندگی اش را روایت می کند.

لیست‌های مرتبط به هنوز آلیس...

یادداشت‌های مرتبط به هنوز آلیس...

فهیمه

1400/08/12

            آلیس هولند، استاد روانشناسی پنجاه ساله ی دانشگاه هاروارد مبتلا به آلزایمر زودرس می شود. آلیس تدریس می کند، پژوهش می کند، در کنفرانس های مختلف سخنرانی می کند. علاوه بر این، آلیس مادرِ سه فرزند است... حال با آلزایمر چکار کند؟ کتاب، روایت مواجهه ی آلیس و خانواده اش با آلزایمر است.
مادربزرگ من آلزایمر داشت. خوب می دانم آلزایمر بر فرد و خانواده چه تأثیراتی دارد. اما همیشه برایم سوال بود که آیا فرد مبتلا به آلزایمر فراموش کردن را به یاد می آورد؟ می تواند جای خالی خاطرات را احساس کند؟ آلیس در ابتدا نوعی احساس گمگشتگی دارد اما در نهایت همان احساس را هم از دست می دهد.
علائم آلزایمرِ مادربزرگِ من، حدود چهارده سال قبل از فوتش آشکار شد. اوایل کسی احتمال وجود بیماری نمی داد، چون هر چه را می خواست به یاد می آورد و هر چه را می خواست فراموش می کرد. بعد، آرام آرام بیماری پیشرفت کرد. اول ادویه و نمک غذا را فراموش می کرد. بعدتر کلاً پختن خورش را فراموش کرد. تا دو سه سال، برنج دم می کرد اما بلد نبود خورش بپزد. واقعاً بلد نبود؟ یک سال بود که خورش نپخته بود، بعد ناگهان برای یکی از نوه های تازه داماد شده، قیمه پخت به چه خوشمزگی! واقعاً بلد نبود؟ باور نمی کردیم. البته بعدتر که کارهای عادی روزمره را فراموش می کرد، باور کردیم، اما خودش هرگز باور نکرد بیمار است.  آلیس بارها آلزایمر داشتن را به زبان آورد. اما مادربزرگ من هرگز. هیچ وقت فراموش کردن را به زبان نیاورد. اگر چیزی را به یادش می آوردیم یا سعی می کردیم کمکش کنیم، می گفت مگر من بچه ی دو ساله ام؟
آلیس استاد دانشگاه هاروارد بود، مادربزرگ من سه کلاس سواد داشت. اما آلزایمر اول به هویت هر دو حمله کرد. توانایی تدریس و پژوهش را از آلیس و توانایی پخت و پز و مهربانی را از مادربزرگ گرفت. مادربزرگ به دست پختش معروف بود و مهربانی. آلزایمر آشپزی را از یادش برده بود و لجباز و بدبین و پرخاشگرش کرده بود. سر همه داد می زد و با همه دعوا می کرد. خودش آشپزی نمی کرد و به هیچ کس دیگری هم اجازه نمی داد غذا بپزد. خانه را تمیز نمی کرد و به هیچ کس دیگری هم اجازه نمی داد. می ترسید کسی جایش را در خانه بگیرد. خدمتکارها را از خانه بیرون می کرد. در مقابل همه گارد گرفته بود. به هیچ کس اعتماد نداشت (جز پدربزرگم) و به همین خاطر اجازه نمی داد کمکش کنیم. از دستمان دارو نمی گرفت و می ترسید مسمومش کنیم. بعدها پرخاشگری هایش تقلیل پیدا کرد اما تا مدت ها به هیچ کس اعتماد نداشت.
مادربزرگ من همیشه در مقابل درد کم طاقت بود، اما بعد از آلزایمر، با تظاهر به بیماری جلب توجه می کرد. یا شاید توهم درد هم از عوارض بیماری بود، مثل توهم بینایی و شنوایی. از درد مفاصل و دست و پا و کمر ناله می کرد اما دکتر می گفت مشکلی ندارد. بعد توهم های بینایی و شنوایی شروع شد. می رفت برای مردی که از روی دیوار پریده داخل و الان روی پله نشسته، آب می آورد. با صندلی های خالی حرف می زد. با نگاهش مسیر رفت و آمد چیزهایی را دنبال می کرد که وجود نداشتند. ترسناک شده بود. آلیس هم توهم بینایی داشت. دانستن اینکه امکان ندارد یک حفره ی عمیق جلوی در خانه وجود داشته باشد، جلوی توهم بینایی آلیس را نمی گرفت. چه برسد به حرف زدن با صندلی های خالی.
کم کم زمانی رسید که هیچ کس را به یاد نمی آورد. اول من را با مادرم اشتباه می گرفت. بعدتر مادر بودن را فراموش کرد. به پسرهایش می گفت برادر. به پدربزرگم می گفت عمو. تبدیل شده بود به یک دختر کوچک. تمام حرف ها و پرخاشگری ها تبدیل شد به سکون و سکوت. از جایش تکان نمی خورد. از راه رفتن می ترسید. همیشه در حال چرت زدن بود. اگر حواسمان به آب و غذایش نبود، نمی گفت تشنه ام یا گرسنه. داشت کم کم محو می شد. در نهایت حرف زدن یادش رفت. راه رفتن یادش رفت. یک سال آخر عمرش بلعیدن را هم فراموش کرده بود.
من همیشه مادربزرگم را مقصر می دانستم. فکر می کردم اگر مثلاً اهل مطالعه بود یا درس خوانده بود اینطور نمی شد. فکر می کردم اگر قرص هایش را می خورد، اینطور نمی شد. اما اشتباه می کردم. یک استاد دانشگاه، یک جراح، یک هنرمند و ... هم می تواند مبتلا به آلزایمر شود. می دانستم آلزایمر درمان ندارد، اما باز هم سرزنشش می کردم. شاید به این خاطر که آلزایمر نه فقط به خاطرات او، که به خاطرات همه ی ما حمله کرد. کمتر کسی مادربزرگِ مهربانِ خوش قلب را به خاطر می آورد. آلزایمر تبدیلش کرد به یک فرد لجبازِ پرخاشگرِ نامهربان که تحمل هیچ کس را ندارد و این بیشترین چیزی ست که همه از او به یاد داریم.
آلیس جایی در کتاب آرزو می کند که به جای آلزایمر سرطان داشت. کاملاً درکش می کنم. حداقل می شود با سرطان جنگید. اما جنگیدن با آلزایمر سودی ندارد. برای یک نفر یک سال طول می کشد، برای یک نفر چهارده سال. اما انتهایش یکی ست. در نهایت هر چه در زندگی ات به دست آورده ای یا تجربه کرده ای، تمام توانایی ها، مهارت ها و خاطرات را از دست می دهی. دقیقاً برعکس عنوان کتاب، هنوز زنده اما نه آلیس. هیچ کس.