بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

تاریخ فلسفه سیاسی: قرون وسطا

تاریخ فلسفه سیاسی: قرون وسطا

تاریخ فلسفه سیاسی: قرون وسطا

جورج کلوسکو و 1 نفر دیگر
4.0
2 نفر |
1 یادداشت
جلد 2

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

4

خواهم خواند

5

تاریخ فلسفه? سیاسی، علاوه بر اینکه به ما کمک می کند اصل و ریشه? خودمان را فهم کنیم، بصیرتی اساسی برای فهم دلایل این که چرا دیدگاه های فعلی مان را داریم به ما می دهد. با مقایسه? اندیشه های خودمان با اندیشه های گذشتگان، می توانیم مفروضات حیاتی درباره? سؤالات فلسفی گسترده تر درباره? ماهیت واقعیت، هستی، احتمال دست یافتن به نوعی از شناخت، شناخت پذیری حقیقت اخلاقی، طبیعت انسان، و احتمال بهبود و کمال بخشیدن به انسان را دریابیم. فلسفه? سیاسی یک رشته? اشتقاقی است. اندیشه های سیاسی هر متفکّری سخت تحت تأثیر پاسخ هایی است که به این سؤالات غائی می دهد. بنابراین، اگر متفکری دیدگاه خاصی درباره? طبیعت انسان یا حقیقت اخلاقی دارد، این دیدگاه، عمیقاً بر آن صورت سازمان سیاسی که مرجّح می دارد تأثیر می گذارد. با وارسی طیفی از فلسفه های سیاسی که دیدگاه های مختلفی را درباره? جهان سیاسی عرضه می کنند و در ضمن پاسخ های مختلفی که به این سؤال های غائی می دهند، به فهم ارتباط های میان اجزاء یک فلسفه? سیاسی معین نائل می شویم و می فهمیم چگونه میان این اجزاء کنش و واکنش وجود دارد و چه کارکردی پیدا می کنند. اندیشه های سیاسی ما تصادفی نیستند. این اندیشه ها از عناصر بنیادین جهان بینی کلّی ما نشئت می گیرند. رسیدن به بصیرتی ژرف تر درباره? این که چرا ما چنین فکر می کنیم به ما کمک می کند که در مفاهیم سیاسی مان دقیق شویم و احتمالاً در آن ها تجدیدنظری بکنیم.

یادداشت‌های مرتبط به تاریخ فلسفه سیاسی: قرون وسطا

            قرون وسطی به تعبیر گامبریچ شبی پرستاره است. ستاره هایی دارد که نمی گذارد با قطعیت از آن با عنوان دوران تاریک یاد کنیم. در این کتاب درباره ی نظریات آگوستینوس، توماس آکویناس،، مارسیلیوس و مارتین لوتر کینگ می خوانیم که چند تن از این ستاره ها هستند. در قرون وسطا به دلیل حاکمیت دین مسیحیت بر اندیشه ی افراد، شباهت های زیادی می توان با جامعه ی امروزه ی ما پیدا کرد. دو اندیشه ی غالب در این دوران اندیشه ی افلاطون و ارسطو و سعی در پیوند دادن آنها با آموزه های مسیحیت است. آگوستینوس طرفدار افلاطون و توماس طرفدار ارسطوست. من اصلا نمی توانم با نظریات آگوستینوس مثل اینکه ایمان لطف الهی است و افراد هیچ نقشی در آن ندارد کنار بیایم، و طبیعتا توماس برایم فیلسوف جذاب تری است. او عقل و ایمان را توام با هم می داند. مارسیلیوس هم یکی از چهره های جذاب قرون وسطی است که از اندیشه های منحصر به فرد و متفاوتش می توان به فرمانروایی مردم اشاره کرد. او بر این باور است که که حاکم فقط باید قوانین را اجرا کند و واضع آنها نیست. اقتدار وضع قوانین در دست مردم است. تفاوتی که وی با توماس دارد در این است که دغدغه ی اهدافی را ندارد که با قوانین می خواهد به آنها برسد، بلکه برای او چگونگی کارکرد و عملی شدن این قوانین است که مهم هستند.
به نظر من روند اتفاقات در این دوران بسیار منطقی است جوری که تا حدی می توانم با منطق هگل در این مورد موافق باشم. مارتین زمانی می اید که فساد جامعه ی مسیحیت را انباشته است و مهم ترین نظر او این است که روحانیون از طرف خداوند انتخاب نشده اند و هیچ گونه برتری بر سایر مردم ندارند. مسیحیان همه حق تفسیر فردی کتاب مقدس را دارند و با اصلاحات دینی اش راه را برای سر در آوردن حکومت های مشروطه ی آینده باز می کند.