بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

مرزهایی که از آن گذشتی

مرزهایی که از آن گذشتی

مرزهایی که از آن گذشتی

5.0
1 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

2

خواهم خواند

4

مرزهایی که از آن گذشتی اولین رمان مسعود بُربُر، روایت آدم هایی است که نا آرامی های درونی شان را با مهاجرت پیوند را با مهاجرت پیوند می زنند. داستان کندن از سرزمین و معلق ماندن در کمپ های پناه جویان و مشکلاتی که پیش روی مهاجران قرار می گیرد.این کتاب، داستان عشق های ناکام و سرگشتگی های مدامی است که زندگی شخصیت های داستان را رها نمی کند. داستان شکست ها و پیروز شدن ها، داستان بی قرارهای عاشقانه و هجران هایی که از پس مرزهای جغرافیایی هم دست از سرآدم ها برنمی دارد. می توان با کتاب مرزهایی که از آن گذشتی بر جریان عشق ها و ناکامی ها، در مسیر جاده های پرپیچ و خم سرنوشت، در فرودگاه ها و کمپ ها و جاده ها همراه شد و داستان زندگی آدم هایی را خواند که سرنوشت شان بی شباهت با آدم های دور وبرمان نیست.

یادداشت‌های مرتبط به مرزهایی که از آن گذشتی

            <img src="https://cdn1.iconfinder.com/data/icons/streamline-nature/60/cell-14-0-480.png" width="40" height="40" alt="description"/><img src="https://static.thenounproject.com/png/27831-200.png" width="40" height="40" alt="description"/>
<img src="https://static.thenounproject.com/png/1189826-200.png" width="40" height="40" alt="description"/><img src="https://cdn1.iconfinder.com/data/icons/wedding-bride-1/64/Romantic_Wedding_Ceremony_Bride-05-512.png" width="40" height="40" alt="description"/>

خب الآن ذوق زده هستم از خواندن این رمان خوب و ممکن است با هر جمله ای که می نویسم رمان را لو بدهم پس شما که میخوانید حواستان جمع باشد.
بعد از خواندن مجموعه داستان خوب مسعود بربر بلافاصله سراغ رمانش آمدم که این بار هم دغدغه پررنگ آن "هویت" است و این هویت به شکل پررنگی با آب و خاک ایران پیوند خورده و چیزی نیست که همچون بنفشه ها بشود آن را با خود برد هر کجا که خواست. این آب و خاک نوستالژی پرور که بعضی شخصیت ها اصلا نسبتی با آن نمیگیرند و بعضی به شدت با آن درگیرند:
 "تمام راه فکر می کردم اگر درختان باغ کلانتر همه خشک شده باشند، اگر آب توی حوض مانده و لجن شده باشد، اگر عکس باغ توی آب بلرزد، اگر درهای خانه های این طرف کوچه که جلوی همه شان یک حیاط دو سه قدمی بود و بعد پنجره هایی که به کوچه باز می شد، همه غریبه باشند، اگر آسفالت کوچه چاله چوله شده باشد و توی چاله ها تصویر آسمان آشنا نباشد، اگر صدای بازی بچه ها توی کوچه نیاید، حتماً کوچه که هیچ، تمام شهر برایم متروکه ای خواهد شد..."

و باز همان نوستالژی و عشق. عشق یکی از مهمترین موتیفهای یک سوم ابتدای اثر است. عشقی که بین مهران و مینو شکل می گیرد و با یک فراق خیلی طولانی مواجه می شود. عشقی که تصاویر آن اگرچه تکراری اما گیرا و آشناست:
 "تازه تازه قمیشی آمده بود. یک آهنگ بود: "قصه من و غم تو" صد بار هم پخش می شد وقتی می رسید به آنجا که می گوید ”کاش میشد صدای پاهات بپیچه تو گوش دالون، طرف دالون بگرده سر آفتابگردون هامون..." بغضم میترکید و برای این که کسی نشنود سرم را تو بالش فرو می بردم و اشک هایم را آزاد می گذاشتم تا بی صدا بریزند. چهارچوب تمام درهای خانه قاب عکسی میشد که مهران با چشمهای درشت و گردش از توی قاب به سمت من بیرون می آمد..."

تا می رسیم به مهمترین موتیف رمان که همانا "مهاجرت" باشد. مینو و خانواده اش مهاجرت میکنند و به جرئت میگویم تصاویر قدرتمند و گیرایی که مسعود بربر از سختی های مهاجرت غیرمجاز خانواده مینو در رمانش ساخته در ادبیات معاصر ما بی نظیر هستند:
 "در مصاحبه چه باید می گفتیم؟ ما که سیاسی نبودیم وباید موضوعی «اجتماعی» جور می کردیم به حساب حرف های داریوش گفتیم پدرم معتاد و قمارباز بود و می خواسته سر یک قمار دخترش یعنی من را به مردی بدهد که از او باخته و ما هم که نمی خواستیم، بلند شدیم و غیر قانونی از کشور بیرون آمدیم. تمام ساعت های داخل سالن به هماهنگ کردن جزئیات بیشتر با مامان می گذشت که همان موقع هم من بیشتر فکرم پیش آخرین بارهایی که با مهران تلفنی حرف زده بودم"

 کماکان مسئله "هویت" مطرح است و یک راوی که ما برای شناختنش باید تا انتهای اثر صبر کنیم در گفتگوهای مجازی اش با مینو این مسئله را طرح می کند:
"عکس هایش را برایت می فرستم، شاید بعضی هایش برایت آشنا باشد. نه این که حتما آن جا را دیده باشی، اما بالاخره حسی از مملکتی که آنجا بزرگ شده ای دارد. چه حسی دارد جایی که تمام عمرت را در آن نفس کشیده ای بگذاری و بروی؟ اصلا کسی که همه چیز را رها می کند و می رود، مردمش، محله هایش، قصه های بچگی اش را رها می کند و می رود، حالا فعال حقوق پناهندگان هم بشود مگر نه این که خودش به هرچه داشته پشت پا زده است؟ به همه حقوقش؟"
 
مانند مجموعه داستان بربر اینجا هم دغدغه محیط زیست و حیات وحش ایران بسیار پررنگ است و در یکی از خطوط داستان دنبال میشود و اتفاقا با متون تاریخی ما هم گره میخورد و معانی فلسفی از دل آن زاده میشود:
 "گاهی فکر می کنم که ما زیادی دچار توهم چیرگی هستیم. یعنی مثلا اگر جایی هم حیوان و جنگل و درختی مانده به این خاطر است که خودمان نگهش داشته ایم. گفته ایم، خب، این جا باشد برای جنگل و درخت، برای آخر هفته، این جا اما جاده این یکی جا معدن این یکی جا سد و تونل و این یکی جا هم شهر برای زندگی یا اصلا شهربازی. طبیعت هم چیزی است مثل عکس پس زمینه گوشی همراهمان که می توانیم به رنگ و شکلی که دلمان می خواهد عوضش کنیم..."

نثر نویسنده جاهایی که داستان در انگلستان یا هلند یا جاهای دیگر میگذرد بسیار شتابزده است و نسبت زیبایی شناسیک بین توصیف و روایت به شدت به سمت روایت سنگین است و خبری از توصیف نیست اما جاهایی که داستان در ایران روایت میشود بسیار شاعرانه و عمیق میشود:
 "چرا فکر می کنی همیشه حتما باید به جایی برسیم؟ گاهی باید هیچ کار نکنی، هیچ فکری نکنی، فقط باشی، تنها بنشینی در قطاری که تلک تلک کنان می رود، تله کابینی که نرم و سربالا می گذرد یا اتوبوسی که رد چرخهایش بر شن ها با خاک یادگاری می ماند. از پشت شیشه به درخت ها، کوه ها و آسمان نگاه کنی که می گذرند و رنگ هایشان در هم می شود. کودکی هم اگر در این میانه دستی تکان داد زیاد خیره چشمانش نشوی مبادا دلبسته نگاهش شوی..."
خب الحمدلله فکر کنم موفق شدم چیز زیادی از رمان را لو ندهم