بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

مسعود بربر

@masoudborbor

1 دنبال شده

468 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                📕بگذار آزادی در نگاه تو باشد نه آنان که به تو خیره شده‌اند

🖋مسعود بُربُر- خانواده‌ی پاسکوآل دوآرته نوشته‌ی کامیلو خوسه سلا، یادداشت‌های به دست آمده‌ی مردی است که داستان زندگی‌اش را نوشته است: داستانی از رنج و جنایت مکرر، زیر خیرگی نگاه «دیگری».

«سگ روی پاهایش جلویم می‌نشست و سرش را به یک سمت خم می‌کرد و با یک جفت چشم باهوش قهوه‌ای به من زل می‌زد... با من به عقب برگشت و سرجایش نشست و دوباره به من زل زد. حالا می‌فهمم که چشم‌هایش مثل چشم کشیشی بود که به اعتراف گوش بدهد، درست نگاه اعتراف‌بگیر‌ها را داشت که خونسرد وارسی می‌کنند. چشم‌های سیاهگوش را داشت و نگاهی که می‌گویند سیاهگوش به آدم می‌اندازد... یکهو لرزه‌ای به سر تا پایم افتاد. مثل جریان برق بود که می‌خواست از دستم بیرون بزند و به زمین برسد. سیگارم خاموش شده بود. تفنگ تک‌لولم بین زانو‌هایم بود و من داشتم دستم را به آن می‌مالیدم. سگ همین طور برّ و بر به من زل زده بود. انگار که هرگز مرا ندیده. انگار می‌خواهد هر آن به چیز وحشتناکی متهمم کند. وارسی کردنش خونم را در رگ‌هایم به جوش آورد. آن قدر که فهمیدم لحظه‌ای که مجبور به تسلیم شوم نزدیک است. هوا گرم بود. گرما خفه کننده بود و چشم‌هایم زیر نگاه خیره‌ی حیوان که مثل چاقو تیز بود داشت بسته می‌شد.»

این نگاه سرزنش‌گر در تمام طول داستان و زندگی راوی همراه او هست. او باور دارد مادرش، و حتی سگی که به او نگاه می‌کند، متهم و سرزنشش می‌کنند در حالی که خود اوست که خویشتن را برای همه‌چیز، حتی مرگِ سیاه‌بختانه‌ی فرزندانش، سرزنش می‌کند. و سرانجام تنها آن‌هنگام که خود را از شر نگاه سرزنش‌گر مادر رها می‌کند (در فرایندی فرویدی) آزاد می‌شود و آزادی خود را احساس می‌کند. وقتی که دیگر هیچ نگاهی به او خیره نیست. و طرفه آن‌که در زندان هم که نقطه‌ی مقابل آزادی است، چون تنهاست و کسی به او خیره نیست همین احساس آزادی را دارد.

تمام داستان، گریز راوی از نگاه‌های سرزنش‌گر است. دیگر کجا؟ آنگاه که از موطن خود گریخته و به شهری غریبه رفته که هیچ کس نمی‌شناسدش و مهمان خانواده‌ای شده است. اما آنجا نیز هنگامی که حس می‌کند مرد خانواده به او (و نگاه او به همسرش) سوءظن دارد، تاب نظارت و خیرگی نگاه او را نمی‌آورد و به همان‌جایی که با بدختی از آن گریخته بود بازمی‌گردد.

پاسکوآل همچون مردی «ناموس‌پرست» عنان خود را به دست خشمش می‌دهد که در واقع همین هم  خواست دیگریِ تعمیم‌یافته است. چنین می‌کند چون جامعه از او چنین می‌خواهد. و خیلی بعدها در نزدیکی پایان داستان هنگامی که پنهان شده، در خلال گفتگوی دو نفر که می‌گذرند، می‌شنود: «هر کس دیگر هم جاش بود همین کار را می‌کرد. از شرف زنش دفاع کرد.»

در واقع شخصیت اصلی داستان، در نقطه‌ی مقابل مورسو (شخصیت اصلی رمان بیگانه آلبر کامو) قرار دارد. مورسو در رمان کامو مردی است که به جامعه و انتظارات بی‌دلیلش تن نمی‌دهد تا پای اصول اخلاقی خویش‌بنیادش بماند و تا پای مرگ می‌رود؛ اما اینجا دقیقا برعکس، پاسکوآل مردی است که فقط برای جامعه و تحت تاثیر نگاه خیره‌ی دیگری زندگی می‌کند.

آن‌گونه که سارتر می‌گوید: چون من دارای هستی خودم هستم یکی از چیزها یا موضوعی برای این جهان به شمار می‌روم و می‌توانم حضور ذات مثالی را که او هم برای خودش موضوعی از این جهان است در هستی خود احساس کنم... هر نگاهی که به طرف من متوجه می‌شود، فعالیت آن همراه با اعمالی است که در دایره ادراک ما احساس می‌شود... در تمام اوقات این احساس در ما فعالیت دارد و خیال می‌کنیم کسی به ما می‌نگرد و با نگاه‌های خود ما را دنبال می‌کند... اگر من نگاهی که به سویم خیره شده در خود بگیرم دیگر موضوع چشمان از بین می‌رود و موضوع تبدیل به حالت وجدانی شده و مانند یک حالت خودآگاه در خود فرو می‌روم و آثار آن را در ذهن خود جای می‌دهم.» (هستی و نیستی، ژان پل سارتر، ترجمه‌ی عنایت‌الله شکیباپور، انتشارات شهریار، ص۲۴۲ به بعد)

نویسنده هوشمندانه داستان را در قالب چند سند ارائه کرده تا نگاه خواننده از بیرون به شخصیت متمرکز باشد اما جالب است که خود شخصیت هم در روایتش از بیرون به خویشتن نگاه می‌کند و هر بار هم یک نگاه خیره ناظر اوست: سگ، مادر، و زنش وقتی به سراغ جنایت اصلی می‌رود.

با این همه، جهان‌آفرینی، شخصیت‌پردازی، تصویرسازی، ضرب‌آهنگ و شوک ناشی از ضربه‌های غافلگیری در فضای رخوت‌ناک و خمودگی حاکم بر داستان آن چنان استادانه است و رنج شخصیت در روایت اول‌شخصش چنان به خوبی پرداخته شده که علیرغم این نگاه از بیرون، خواننده حتی هنگام جنایت با او همدری می‌کند. حسی که البته با آگاهی از فرجام شخصیت اصلی به وحشت بدل می‌شود. وحشت از فرجام مردی که رفتارش هیچ توجیهی ندارد چرا که دستانش به خون آغشته شده، آن هم نه یک بار، و کدام قاتل و جنایتکاری است که نخواهد وانمود کند تنها قربانی شرایطی که در آن می‌زیسته بوده است و مسئولیت جنایتش متوجه خود او نیست؟ مسئولیت در نگاه توست نه آنان که به تو خیره شده‌اند.
        
                📓دیوانگی است اما اگر واقعیت باشد چه؟
🖋 مسعود بُربُر

دیوانگی (اثر اوراسیو کاستیانوس مویا، با ترجمه‌ی حسین ترکمن‌نژاد، نشر خوب ۱۳۹۹) داستان مردی است که به گواتمالا سفر کرده تا یک گزارش بیش از هزار صفحه‌ای از قتل عام بومیان به دست ارتش این کشور را ویراستاری کند. کارفرمای او مقامات ارشد کلیسای کاتولیک گواتمالا هستند و همه شرایط را برای او فراهم کرده‌اند تا کارش را در دفتری آرام و بی‌مزاحمت به درستی پیش ببرد.

گزارش مملو از تصاویری دهشتناک و سیاه از این جنایات است که از زبان بازماندگان آن قتل عام نقل شده و گاه آن روایت‌های تاریک و دهشتناک آن‌قدر شاعرانه می‌شوند که ذهن راوی و شخصیت اصلی داستان را درگیر می‌کند -اصلا مگر می‌شود هزار و صد صفحه گزارش دقیق از تصاویری منزجرکننده خواند و درگیر نشد؟- بارها و بارها آن جملات را با خود مرور می‌کند، در دفترچه یادداشت شخصی‌اش می‌نویسد و صدالبته که آن وقایع را تصور می‌کند. تصوری که آرام آرام هراس و جنونی را در ذهن راوی شکل می‌دهد از توطئه و جنایتی که ممکن است اداره اطلاعات ارتش (ملقب به آرشیو) که در چند قدمی او مستقر است این بار علیه خود او اعمال کند.

راوی به الکل و رابطه با زنان پناه می‌برد اما جنون و هراسش لحظه به لحظه بیشتر می‌شود و آن روابط هم درگیری‌های تازه‌ای را برایش رقم می‌زند و پایش را به موقعیت‌های هراسناک تازه‌ای باز می‌کند. توهم توطئه و پارانوایی که گاه حتی باورناپذیر می‌شود، ترسی بی دلیل که گاه به جنون تن می‌زند و گاه حتی خواننده می‌گوید «نه، این که دیگر واقعا نمی‌شود، نویسنده این یکی را واقعا نتوانسته خوب در بیاورد».
چیزی از جنس با عقل جور در نیامدن که شاید عنوان درست‌تر داستان باشد: Senselessness.

اما از کجا معلوم که جهان بیرون واقعا به همین اندازه دیوانه نباشد؟ پرسشی که پاسخ آن را تنها در پایان کتاب خواهیم یافت.
        
                ریپلی، فراتر از جنایت، فراتر از شخصیت

خواندن «معمای آقای ریپلی» (با عنوان اصلی «آقای ریپلی با استعداد») برای من تجربه‌ای داغ، تازه، روشن و بسیار دلچسب بود؛ اما به همان اندازه نوشتن درباره‌اش برایم دشوار است. مهم‌تر از همه این که داستان به راستی ظرائف و جزییاتی درخشان در پلات دارد که نوشتن از هر کدام از آن‌ها  با خطر لو دادن و لوث کردن داستان همراه است.

مرد جوانی که در نیویورک با نوعی کلاهبرداری روزگار می‌گذراند و مدام در ترس از قربانیان خود به سر می‌برد با موقعیتی روبرو می‌شود که طی آن دست کم برای چند هفته بتواند در روستای ساحلی آرام و زیبایی در اروپا، درآسایش  (و البته دور از دسترس قربانیانش) به سر ببرد. با این همه کیست که نداند اغلب داستان‌ها نوشته شده‌اند تا ما را شگفت‌زده کنند.

معمای داستان وپرداخت جزییات آن را می‌توان در رقابت با بهترین و قدرتمندترین آثار جنایی کلاسیک  به حساب آورد. جالب آن که بر خلاف اغلب این آثار، ظرافت داستان در جزییات طراحی جنایت و شیوه کشف آن نیست  (که جنایتی هم اگر در داستان باشد اساسا طراحی شده نیست)، بلکه در جزییات و پیچیدگی‌های فرار از مخمصه است.

اما این صرفا وقایع داستان نیست که شگفت‌آورند. چرخ وقایع داستان تازه  کمی بعد از صفحه ۱۲۰ به چرخش می‌افتد و داستان آغاز می‌شود. با این حال فضاسازی داستان و مکان‌پردازی و شخصیت‌پردازی آن چنان قدرتمند است که همچون داستان‌های ارنست همیگوی، گرداب داستان  از همان نخستین صفحات تو را به درون جهان داستان کشانیده و یارای گریز و بیرون کشیدن از جهان داستان را نخواهی داشت. شگفت‌تر آن‌که فضای غالب داستان، برخلاف بیشتر نمونه‌های ژانر خود فضایی بسیار روشن و دلنشین است و سفر به جهان داستانی آن  سفری بسیار دلچسب خواهد بود.   

پاتریشیا های‌اسمیت در شخصیت‌پردازی نیز پا را از محدوده‌ی مرسوم داستان‌های جنایی بسیار فراتر می‌گذارد آن‌چنان که کتاب را به همان اندازه که جنایی، می‌توان روان‌شناختی نیز نام برد. نه فقط خود شخصیت‌های داستان، که روابطشان نیز بسیار پیچیده و زبردستانه انتخاب و ترسیم شده‌ و نویسنده (که خود زن است) توانسته حتی ظرائف و پیچیدگی‌های یک رابطه‌ی همجنس‌خواهانه میان دو مرد را به تصویر بکشد تا جایی که خواننده‌ای که شاید هیچ‌گاه در زندگی چنین گرایشی را حس نکرده هم بتوان آن را درک کند. از سوی دیگر شخصیت اصلی آن‌چنان در هراسی مدام (و در اعتیاد به آن هراس مدام)‌ به سر می‌برد که خواننده بارها و بارها همراه او دچار این پرسش خواهد شد که «آیا به راستی ارزش این همه را دارد؟»

نهایتا می‌توان گفت «معمای آقای ریپلی» با آن که تقریبا همه مرسومات یک اثر جنایی را زیر پا گذاشته اما شاید یکی از بهترین آثار جنایی نوشته شده باشدو بی‌دلیل نیست که برنده جایزه ادگار آلن پو، طومار پلیسی‌نویسان آمریکا و جایزه‌ی بزرگ ادبیات پلیسی فرانسه شده است. داستانی که هر آن‌کس را که هنوز ادبیات جنایی را در زمره‌ی ادبیات جدی قلمداد نکند با چالشی جدی رو برو خواهد کرد.

از ترجمه‌ی بسیار دلنشین فرزانه طاهری نیز نمی‌توان سخن نگفت، وقتی با آن که زبان انگلیسی اثر بسیار ساده و جذاب است اما فارسی فرزانه طاهری آن را حتی روان‌تر و خواندنی‌تر هم کرده است.
        
                خاطرات تاج‌السلطنه، جدای ارزش تاریخی، همچون رمانی جذاب و خواندنی البته با معیارهای دویست سال پیش نوشته شده است. نویسنده خط داستانی مشخصی را پی می‌گیرد و در دل آن چندین حکایت و داستان فرعی را نیز نقل می‌کند.  البته همچون رمان‌های دویست سال پیش بارها و بارها به بیان اندیشه‌های خویش و باورهایش و نقدش به اجتماع زمان خود و آداب و رسوم آن زمانه می‌پرداز که اگرچه در داستان امروزین پذیرفتنی نیست اما این اولا یک ناداستان است و دوم این که اتفاقا بسیار کمک می‌کند از دریچه زن درباری قاجار به چهان بنگریم و در بسیاری نقاط متن هم اگرچه با او هم‌اندیش نباشیم اما به شناخت خوبی از راوی دست پیدا کنیم. 
داستان از شخصیت‌پردازی مناسب، خط داستانی جذاب، صحنه‌پردازی زنده، زبان و نثر متفاوت و مختص خود برخوردار است و هر جا که لازم است  زمان را کند می‌کند و وقایعی را که در خط داستان نقش چشمگیر دارد به سیوه‌ای کاملا نمایشی  و با ذکر جزییات و صحنه‌پردازی کامل روایت می‌کند و ذکر اتفاقات مهمی برای خودش همچون تولد کودکانش را به دلیل آن که نقشی در خط داستانی مد نظر راوی ندارند به تک جمله‌ای می‌گوید و می‌رود. مجموعا کتابی خوشخوان و جذاب و دارای اطلاعات زبانی و کلامی و تاریخی درخور توجه است به ویزه برای خواننده علاقمند به مسائل زنان، به دوران قاجار، و به ناداستان که ما به نادرست گمان می‌کنیم تازه امروزه در قالب جستار روایی شکل گرفته و به ایران وارد شده 
طرفه آن که این خاطرات را اگر به دیده رمان بنگریم پایانی مدرن هم دارد.
        
                جشن بی‌معنایی، روایتی است که نه پیرنگ داستانی، بل غرابت‌های درهم‌تنیده شخصیت‌هایش آن را پیش می‌برد: چهار رفیق پاریس‌نشین، که در پارک‌ها و آپارتمان‌ها و مهمانی‌ها، با بی‌معنایی هستی، شوخ‌طبعی، تعمق، و سویه‌های متعدد مهر مواجه شده‌اند. رامون که هر هفته برای تماشای نمایشگاهی می‌رود و با دیدن صف بازدیدکنندگان بی‌خیال می‌شود؛ کالیبان، بازیگری شکست‌خورده که در مهمانی‌ها در نقش یک خدمتکار خارجی، یک زبان دروغین از خود در می‌آورد، الن «عذرخواهنده» که با مادر خیالی‌اش گفتگو می‌کند، و چارلز، نویسنده‌ای که قسم خورده ننویسد. 
کوندرا همچون همیشه ساختاری با شمار فصل‌های فرد برگزیده، در هر فصل تکه‌های کوتاه یکی دو صفحه‌ای را در هم تنیده و داستان را قدم به قدم پیش می‌برد بی آن که معنایی در داستان شکل بگیرد یا داستانی در داستان دنبال شود. زاویه‌دید دانای کل متفاوت داستان بار دیگر نشان داده که نویسنده‌ای چون او می‌تواند این زاویه‌دیدِ پیشتر منسوخ اعلام شده را به استواری به کار بگیرد و با همه این ویژگی‌ها رمانی خواندنی اگرچه کوتاه بیافریند. بخشی از خواندنی‌ترین صفحات داستان هم به روایت شخصیتهای داستان از لحظاتی از استالین اختصاص یافته که شرارت‌های فردی او در مواجهه با ضعف دیگران را به نمایش می‌گذارد.

کوندرا، داستان‌نویس اندیشمند، چند دهه پیشتر در گفتگو با فیلیپ راث، از «جستار کنایی، روایت رمان‌گونه، تکه‌های خودزندگی‌نامه‌وار، فکت‌های تاریخی، و پرواز میل» در آثارش سخن گفته و این‌ها همه در این رمان کوتاه هم دیده می‌شود و چه بسا که به اوج رسیده باشد. او این بار هم مرزهای داستان و اندیشه را در هم نوردیده، و با حفظ تعریف خودش از رمان «قطعه‌ای بلند از نثر برساخته و نمایش‌محور با شخصیت‌های ساختگی»، هر بار نهر روایت را با پرسش‌های اندیشمندانه می‌بُرد: آنگاه که شخصیتی خندیدن می‌آغازد، کوندرا داستان را نگه می‌دارد و سقراط‌وار می‌پرسد: «چرا خندید؟»

امروز می‌اندیشیدم چرا به صاحب چنین قلم و اندیشه‌ای نوبل نداده‌اند؟ بعد یادم آمد میلان کوندرا ۹۱ سال دارد، و در آثارش موضعی غیرسیاسی و لیبرال اتخاذ می‌کند بدان معنا که در مقابل هر قدرت بیرونی چه دستگاه حاکمیتی تمامیت‌خواه باشد و چه معنای ادعایی تحمیل‌شده به هستی، شخصیت‌هایی را می‌نشاند، که نه برای نجات همگان، که برای زیستن آمده‌اند، ایستاده‌اند، برای امیال ساده،‌ شادی‌های کوچک، خوشی‌های بی‌معنا و سرخوشی‌های آزادانه، برای زندگی آزاد. برای رهایی، به شخصی‌ترین معنای آن. کوندرا چه نیازی به نوبل دارد؟ اصلا برای او نوبل دیگر چه جایگاه و معنایی دارد؟
        
                راوی داستان، راهنمای یک تور گردشگری بر رودخانه‌ی فرانکلین در تاسمانی است و داستان را هنگامی برای ما روایت می‌کند که زیر آب گیر افتاده و در آستانه‌ی مرگ است. تمام رمان در همین لحظات روایت می‌شود اما همه‌ی آن چه روایت می‌شود این نیست. این دیگر از آن داستان‌ها نیست که راوی در لحظه مرگ، کل زندگی خود را می‌بیند و برای ما تعریف می‌کند. آری، راوی تصاویری از گذشته برای ما می‌آورد اما نه فقط گذشته‌ی خودش (از نوزادی تا کنون)، که گذشته‌ی نیاکانش و آن چه طی چند نسل بر بومیان تاسمانی، این مردمان ناشناخته، رفته است. سرگذشتی که هر چه پیشتر می‌رویم تاثیربرانگیزتر و تکان‌دهنده‌تر می‌شود.

داستان در طبیعت وحشی تاسمانی می‌گذرد، با ریزبینی‌های راوی نسبت به جریان وحشی آب، و جریان وحشی زمان که در دو سده‌ی اخیر که بر زندگی بومیان تاسمانی همچون سیلابی گذشته و رفته و برده است. توصیفات راوی از طبیعت بکر رودخانه فرانکلین آنچنان تاثیرگذار است که بارها و بارها خواننده را با هوسِ زدن به دامن طبیعت به چالش می‌کشد اما پیش از آن که کوله و کیسه‌خواب ببندی، چالش‌های درون آدمیان داستان بر جا می‌نشاندت.

داستان به درستی به شیوه‌ای فاکنری برای ما روایت می‌شود و هر چه پیشتر می‌رویم، گویی همان‌گونه که جریان آب راوی را می‌شوید و در خود غرق می‌کند، جریان زمان و پیچیدگی‌های روایی و فجایعی که بر مردمان داستان گذشته، خواننده را به گرداب خود می‌کشد و پیش می‌رود. «مرگ راهنمای رودخانه» باز هم همچون بسیاری از آثار فاکنر، هر چه پیشتر می‌رود خواندنی‌تر و تاثیرگذارتر می‌شود. گویی تصویری گنگ و تاریک را در میانه گذاشته هر بار از زاویه‌ای، زمانی، و نگاهی تازه به آن می‌نگرد و پیش روی خواننده می‌گذارد تا سرانجام خواننده را با فاجعه‌ای که در عمق داستان نهفته است رویارو کند و او را تنها بگذارد. هر چه داستان در آغاز کند و گاه حتی ملال‌آور است، در فصل‌های پایانی آه از نهاد خواننده بلند می‌کند.

این‌ها همه از «مرگ راهنمای رودخانه» داستانی عمیق و تجربه‌ای بکر برای خواندن می‌آفریند، اما نه برای خواننده‌ای که در پی حل معما و هیجان ماجرا باشد، بلکه برای آنکه بخواهد تجربه‌ای یکسر متفاوت را از سر بگذراند و زیست‌جهانی تازه را زندگی و حتی مزمزه کند.

از فلاناگان پیشتر Narrow Road to the Deep North را خوانده بودم (اینجا درباره‌اش نوشتم: https://www.goodreads.com/review/show/3241021036)‌ و واقعیت آن است که این داستان را به اندازه آن (که به گمانم شاهکاری تراز اول بود)‌ دوست نداشتم. به گمانم فلاناگان در آن اثر پخته‌تر شده و نثر و سبک ویژه‌ی خود را یافته و هر چه بهتر دریافته که او راوی شلاق‌به‌دست سیاهی‌ها و فجایعی است که بر آدمیان گذشته؛ شلاقی که البته بر ذهن خواننده می‌نشیند.
        
                مواجهه با مرگ، آن‌قدر دغدغه‌ی ذهنی انسان امروز بوده که توجه به آن در هر داستانی خواندنش را برای مخاطب امروز جذاب می‌کند؛ اما این دغدغه‌‌ی همیشه ذهنی و چه بسا انتزاعی، سویه‌ای عینی هم دارد. راوی داستان پارک شهر، روزانه با همین سویه‌ی عینی مرگ دست و پنجه نرم می‌کند: در پزشکی قانونی، در سردخانه، و در غسال‌خانه.
پارک شهر روایت ذهن آدمی از این دست است. روایت پرسه‌هایش در گذشته و امروز، در سردخانه‌ی پزشکی قانونی، در یک خانه‌ی قدیمی، در خیابان‌های تهران، در یک شهر شمالی، در بهشت زهرا، در کارخانه‌ی سیگار و انبار و خط تولید و دفتر رئیس و منشی‌اش، و در پارک شهر. داستانی که اگرچه حادثه هم دارد، معما هم دارد، و گاه توصیف‌های تصویری زیبا هم دارد، اما بدون همه این‌ها هم خواننده را با خود پیش می‌برد. 
جوانی که دلش می‌خواهد در دانشگاه، هنر بخواند و ساز بزند، اما پدرش معتقد است باید در کارخانه سیگار در جنوب شهر کارگری کند. روحی لطیف که هر روز از دنیای هنر با یک اتوبوس خط واحد به دنیایی تمام‌مردانه و خشن تبعید می‌شود و آنجا هم کنار دیوار کارخانه با معتاد کارتن‌خواب مارکسیست مجنونی دمخور می‌شود. 
مردی که دلش پیش زنی جا مانده که هر روز به دنبال جنازه‌ی برادرش به پزشکی قانونی می‌آید و جنازه در اختیار راوی است؛ تنها بهانه‌ای که دیدار دوباره زن را برای راوی میسر می‌کند. اگرچه گفتگوی خیلی تدریجی و مرحله به مرحله راوی با زن، دست آخر به دورترین فرجام ممکن از تصور اولیه راوی از این رابطه می‌رسد.
پارک شهر، روایت مردی است که مرگ، به همه گوشه‌های زندگی‌اش سرک می‌کشد، سایه می‌افکند و ذهنش را چنان فرا می‌گیرد و به خود آغشته می‌کند که حتی آنجا که نشانی از مرگ نیست هم باید احضارش کرد: با کاردی، گلدانی، یا دستی که به آرامی مردی را از بالای پله‌ها هل می‌دهد. و در پس‌زمینه همه این صحنه‌ها هشدار و تعمقی توامان در ذهن خواننده بی‌تابی می‌کند.
گفتم: «من می‌خوام برم.»
آمد طرف پله‌ها و نشست کنارم. «تهران کار و بار داری؟… اصلاً بذار همین الان به رفیقم تلفن کنم.»
لیوان چای را برداشتم. «حالا دیر نمی‌شه.»
گفت: «تو که مرده‌شوری کردی دیگه چرا؟ هر وقت فکری به کله‌ت خورد اقدام کن وگرنه دیر می‌شه.»
        
                حافظ، شاید به دلیل ارتباطش با آیین مهر که از دیرباز در جان ایرانی‌ها ریشه دوانده، برای اغلب ما ایرانی‌ها چهره‌ای اساطیری، رازآمیز و مجذوب‌کننده دارد و یک آشنای دیرینه به حساب می‌آید. 

بسیاری از ما دلمان برای جهان حافظ و غزل‌هایش تنگ می‌شود و چه بسا بارها که بلند شده‌ایم رفته‌ایم شیراز  و ساعتی را در حافظیه و باغ جهان‌نما و کجا و کجا گذرانده‌ایم به خیال پرسه زدن در جهان حافظ و آنجا دیده‌ایم که شیراز امروز، که چقدر دلم هوایش را کرده، نشانی از آن جهان مجذوب‌کننده دارد و بس.

ناصر قلمکاری در رمان «سرو سفید یا حافظ ناصر» ما را دعوت می‌کند به یک سفر، که از اینجا و اکنون برمان می‌دارد و می‌برد به جهان حافظ،‌ به شیراز زمان حافظ،‌ به بیت حافظ، به خانه‌ی حافظ.

همان طور که مشکل امروز جوانان ما عمدتاً مکان است، معتقدم که یک  مشکل اساسی داستان‌نویسان امروز ما هم مکان است. اما چرا این مکان این همه به نظرم مهم است؟ 
بسیاری از نظره‌پردازان روایت تاکید دارند که سحر داستان‌خوانی و اصلا لذت داستان بیش از هر چیز دیگر به تجربه جهان داستان بر می‌گردد. از مونیکا فلودرنیک بگیرید تا دیوید هرمن، ریچارد گریگ، و برونر و حتی به یک تعبیر هایدگر.

وقتی داستان می‌خوانیم به یک سفر می‌رویم، از جایی که هستیم به درون داستان می‌رویم و در آن اقامت می‌کنیم و به تعبیر هایدگر درون جهان داستان سکنا می‌گزینیم و بدترین اتفاق این است که از جهان داستان دیپورت بشویم به جهان خودمان. دلمان نمی‌خواهد کسی یادمان بیاورد که در این جهان هستیم و نه درون داستان برای همین هم اگر کسی موقع کتاب خواندن صدایمان کند هیس هیس می‌کنیم و در آخر فیلم که چراغهای سینما روشن می‌شود جا می‌خوریم.

برای این که این اتفاق درست انجام بشود، همان طور که در جهان خودمان مبدأ مختصات مکانی داریم (یعنی جایی که بر آن ایستاده‌ایم) در جهان داستان هم باید یک نقطه اتکای مکانی، یک مبدأ مختصات مکانی، یک «اینجا» پیدا کنیم. به همین خاطر است که در بسیاری از داستان‌ها از یک فضای محدود آغاز می‌کنند و حتی در «جنگ ستارگان» که گسترده‌ترین مکان ممکن را دارد، فیلم را از درون راهروی تنگ داخل سفینه و نه از فاصله میان کهکشان‌ها آغاز می‌کنند.

در آغاز داستان ناصر، همراه می‌شویم با یک دختر که از بغداد راهی شده به قصد شیراز و سواری که همراهی‌اش می‌کند. از کجا؟ از نقش رستم. گویی نویسنده با توجه به این که فصل اول از نظر ماجرا و روایت بسیار گنگ و پیچیده است خواسته ما را با یک مکان آشنا به جهان داستان وارد کند تا سردرگم نشویم. از نقش رستم به تخت جمشید می‌رویم و بعد بازار شیراز و و خلاصه کم کم به بیت حافظ می‌رویم. 

اما در این داستان خاص، مکان فقط زمینه‌ی اتفاقات داستان نیست. حتی طبق آن کلیشه‌ی معروف هم نیست که یک شخصیت اصلی داستان است.  مکان داستان،‌ شهر شیراز،‌ یا روح شهر شیراز، راوی داستان است که خطاب به روایت‌شنوی خودش داستان را روایت می‌کند. روایت‌شنو کیست؟ نه مخاطب، بلکه دختری که قرار است در زندگی حافظ نقشی جدی ایفا کند. دختری که ماموریتی دارد. 

همین ماموریت ظاهرا ساده تعلیق بسیار خوبی در داستان ایجاد می‌کند که داستان در سطح ماجرا هم کاملا جذاب باقی بماند و تا آخر ما را با خود همراه ببرد.

یک نکته خیلی جذاب داستان در واقع اعوجاج واقعیت است که باعث می‌شود غیر از این جهان آشنا و انطباق شناختی‌ای که ایجاد می‌کند، آن جهان خیال‌انگیز و رازورزانه حافظ هم منتقل بشود.

داستان هر چه جلوتر می‌رود این رازورزی بیشتر می‌شود و در پایان چنان تاریخ و واقعیت را دچار اعوجاج می‌کند  و چنان با آینده‌بینی و چهان‌پریشی و روایت‌پریشی‌هایی به خواننده هجوم می‌برد که کاملا زیر پای خواننده را لق می‌کند و او را در ابهام و راز فرو می‌برد.

در نسبت  تاریخ و داستان، اسطوره و داستان یا هر روایت پیشینی و داستان می‌شود چندین نکته گفت از بازآفرینی زبان و جهان (گلشیری در معصوم پنجم) دستکاری و تشکیک در روایت پیشین (بیضایی در مرگ یزدگردو..) و یکی هم ایجاد نسبت و تناسب با زمان حاضر، یعنی همین دوران خواننده.

ناصر قلمکاری همه اینها را به خدمت می‌گیرد. روشنفکر شاعری که روز به روز به خاطر تعصبات و خشک‌اندیشی‌ها دچار مشکلاتی از جانب دستگاه حاکمه شده و پیشنهاد بسیار وسوسه‌انگیزی هم برای رفتن دارد و.... آشنا نیست؟

یک نکته هم اضافه کنم. گفتم داستان ما را به جایی یا مکانی می‌برد که از قبل با آن آشنا باشیم، آشنایی داشته باشیم. اما جالب است که در همین داستان در همین مکان‌های آشنا اتفاقات فاجعه‌آمیزی را مطرح می‌کند و پرده از وقایع و پیشینه‌ای ستهم بر می‌دارد که نگاه ما را به آن مکان به کلی دگرگون می‌کند. 

 یعنی برای ایجاد احساس آشنایی با داستان و به قول هایدگر سکنا گزیدن در مکان داستان، از مکان آشنا ما را به داستان وارد می‌کند و بعد، از همان مکان آشنا،‌ آشنایی‌زدایی می‌کند و معنایی سراسر تازه به مکان می‌دهد.
خلاصه اگر هوس کرده‌اید چرخی در شیراز زمان حافظ بزنید، این رمان می‌تواند گزینه خوبی باشد.
        
                به گمانم در اعماق درون هر ایرانی، همواره کشمکشی میان یک آریایی و یک ایلامی جریان دارد؛ یا یک مهرپرست و یک زردشتی؛ یا به زبان آدمیزاد، کشمکشی میان کوچ‌گرد و یکجانشین.

داستان «بی‌رد»، نوشته‌ی مجتبی تجلی، شرح این نبرد است. خیزش کوچ‌گرد درون راوی و یورشش به زندگی او. آن گونه که در خود متن آمده است (ص ۸۲) «هر کسی باید یک‌بار کوله‌پشتی اش را بردارد و برود و ناپدید شود. بعدش بی‌آن‌که پیدا شده باشد خودش و دیگران را نگاه کند. هر کس، حداقل یک‌بار باید این بی‌رد و نشانی را تجربه کند.»

کل این رمان کوتاه (۱۱۲ ص) شرح همین رویداد است. اتفاقی که به زیست‌جهان کولی‌های ایرانی پا می‌گذارد و از آن‌جا در بازگشتی هر چند انتزاعی‌وار به شهر، خصلتی کابوس‌وار همچون آثار کافکا پیدا می‌کند. جهانی خیالی، انتزاعی، گاه زخم‌زننده که اعماق آدمی، اعماق راوی، اعماق شخصیت‌ها و گاه حتی اعماق خواننده را در می‌نوردد.

شاید به چنین داستانی از منظر اصول و شگردهای داستان‌نویسی نباید نگریست، که در آن صورت نکته‌ها و نقدها می‌توان وارد کرد: اگر در باز کردن کتاب‌ها به دنبال ماجرا و کشمکش و معما و تعلیق و نثر شیشه‌ای/روان خالی از صفت و قید و صنایع ادبی و فلسفیدن و جملات قصار بی‌مورد هستید و قوانین آغاز و میانه و پایان و ساختار و زاویه‌دید و دیگر عناصر و ضوابط داستان‌نویسی برایتان اهمیت دارد، حتما کتاب‌های پرشمار دیگری به این یکی اولویت دارند، اگر جهان‌ خیال‌انگیز و شگفت داستانی آن چیزی است که در خواندن داستان جستجو می‌کنید، در این داستان شاید می‌شد بیشتر به زندگی جذاب و رازآمیز کولی‌ها سهم داد و خواننده را شب‌ها و روزهایی به آن جهان خیال‌انگیز مهمان کرد و شاید می‌شد بخش هایی از داستان، صحنه‌هایی و بزنگاه‌هایی در برخی نقاط رازآمیز جغرافیای داستان شکل بگیرد که حالا صرفا نامی از آن‌ها برده شده و به رازآمیز بودنشان اشاره شده و از آن‌ها عبور شده است، اما اگر وظیفه کتاب ایجاد تکانی در آرامش روزمرگی خواننده و سست کردن پیِ خانه‌گاهش باشد، این کتاب به خوبی از پس آن برآمده است.

با بستن آخرین صفحه کتاب، گویی از کابوسی بیدار شده‌ای که با تو می‌ماند و تا مدت‌ها باید با تردیدها و ناپایداری‌های درون خود رویارو شوی. کتابی از آن دست که هر اهل اندیشه‌ای را هرازگاه بایسته است.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها