قیافهٔ یکی از عموهایم و قیافه را مونگری را به خاطرم آوردم پیش آمدهایی به یادم آمد؛ که چطور در ۱۹۲۶ سه ماه بیکاری کشیدم و نزدیک بود که از گرسنگی بمیرم یاد شبی افتادم که در شهر گرناد روی یک نیمکت گذرانیدم. سه روز بود که چیزی نخورده بودم، خشمناک بودم و نمیخواستم که بمیرم از این موضوع لبخند زدم. با چه پشتکاری دنبال خوشبختی میدویدم دنبال زنها و دنبال آزادی می دویدم. برای چه بود؟ میخواستم اسپانی را نجات بدهم پئیمارگال را ستایش میکردم داخل جنبش شورشیان شده بودم و در محافل عمومی نطق کرده بودم. همه این قضایا را جدی گرفته بودم مثل این که زنده جاوید خواهم بود. در این لحظه حس کردم که همۀ زندگی ام را جلو خود میدیدم و فکر میکردم چه دروغ پستی زندگی ام هیچ ارزشی نداشت چون که تمام شده بود. از خود پرسیدم چطور من توانسته ام که با فاحشه ها گردش بکنم و مسخره بازی در بیاورم اگر بو برده بودم که این جور خواهم مرد، هرگز انگشت کوچکۀ خودم را هم تکان نمی دادم. زندگی ام مسدود و درست مثل یک کیسه جلوم افتاده بود، ولی محتوی کیسه ناقص بود یک لحظه کوشش کردم که درباره آن حکمی بکنم میخواستم با خودم بگویم زندگی خوشی است اما نمیشد درباره زندگی من حکم کرد چون فقط طرحی بود؛ من وقتم را صرف کرده بودم که از محل حساب ابدیت چک بکشم، هیچ چیز نفهمیده بودم. تأسفی هم نداشتم درباره خیلی چیزها می توانستم تأسف بخورم مثل مزه مشروب ماتزانیلا یا آب تنی هایی که در تابستان در یک برکه کوچک نزدیک قادسیه میکردم اما مرگ همه کیف و لذت آنها را از بین برده بود.