بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

شازده حمام: جلد اول و دوم

 شازده حمام: جلد اول و دوم

شازده حمام: جلد اول و دوم

4.3
11 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

23

خواهم خواند

21

لیست‌های مرتبط به شازده حمام: جلد اول و دوم

پیش رویجامعه های ماقبل صنعتی: کالبدشکافی جهان پیشامدرنبرج سکوت

سیاهه‌ی دوصد

100 کتاب

15 سال پیش «سیاهه‌ی صدتایی رمان» را نوشتم. در این فاصله‌ی پانزده ساله بیش از هزار کتاب جدی خوانده‌ام که 920 تا را شماره زده‌ام و یادداشتی ولو کوتاه نوشته‌ام درباره‌شان. بارها از من خواسته‌اند که افزونه‌ای بزنم بر سیاهه‌ی صدتایی و مثلاً سیاهه‌ی دوم را بنویسم و من همیشه بهانه آورده‌ام که هر که صد رمان بخواند، خود در رمان قریب‌الاجتهاد است و ادامه را به سلیقه‌ی تربیت‌یافته‌ی خودش انتخاب خواهد کرد. فرار از مصاحبه با همشهری جوان و پیگیری‌های مداوم خانم حورا نژادصداقت باعث شد تا قبول کنم سیاهه‌ی جدیدی بنویسم. اما این سیاهه، سیاهه‌ی دوم نیست. حتا سیاهه‌ی رمان هم نیست. در حقیقت انتخابی‌ست از به‌ترین کتاب‌هایی که در این پانزده سال خوانده‌ام. می‌خواستم به ترتیب اهمیت باشند که این ترتیب هم رعایت نشد. بیش از بیست ساعت کار مفید و پنجاه ساعت کار غیرمفید به انتخاب آثار گذراندم و حاصل‌ش شد همین «سیاهه‌ی دو صد». اما توضیحی مهم راجع به «سیاهه‌ی دو صد». تنها به رمان نپرداخته‌ام، اما به یقین می‌گویم که هیچ عنوانی هرگز از مفهوم ادبیات تهی نیست در این سیاهه. اگر دقیق‌تر بنگریم و رمان را ادبیات تعلیق بدانیم، می‌توان گفت که آن‌چه در این سیاهه آمده است حتا در سرزمین‌های دوردست از مرزهای کشور رمان، تنه می‌زند به رمان. یعنی کتاب تاریخی و مقاله‌ی بلند و حتا متن‌نامه‌های مذهبی در این سیاهه تعلیق دارند و از منظر ادبیات به آن نگاه شده است. اصح و ادق این که رمان‌نویس ام‌روز نیاز به متونی دارد که پیکره‌ی داستان را نشان بگیرد؛ پیکره‌ای که دیگر نه شخصیت است و نه فضا و نه حتا درام؛ پیکره‌ای که ذات مفهومی رمان است... همه‌ی عناوین انتخاب شده با این پیکره هم‌راستاست. «سیاهه‌ی دوصد» سیاهه‌ای است از جنس ادبیات برای رمان‌نویس... ثلث‌ش حتما سلیقه‌ی من نگارنده است اما یحتمل دوسوم‌ش مشترک است در بسیاری نگاه‌ها... خوش‌حالی دیگری دارم که نمی‌توانم پنهان‌ش کنم. پانزده سال پیش وقتی سیاهه‌ی صدتایی رمان را می‌نوشتم، دربه‌در می‌گشتم دنبال مولف فارسی‌زبان و رمان فارسی و داستان ایرانی... کم از ده درصد، رمان و داستان داخلی یافتم... تازه آن هم با اغماض... و حالا نویسنده‌گان نیمی از آثار «سیاهه‌ی دو صد» فارسی‌زبان‌ند... رضا امیرخانی، 15 اردیبهشت 1397

یادداشت‌های مرتبط به شازده حمام: جلد اول و دوم

            در این کتاب از گیاهی به نام اشنان یاد شده. این گیاهی است که در شوره زارهای کویری میروید.از ریشه سفت آن به عنوان پاک کننده و ساینده و شوینده جرم لباسها استفاده میشده . یک استفاده سه منظوره. یعنی به جای مشت و مال لباس با دست با این چوب می ساییدند. خاکستر برگهای آن به اسم‌کلیاب در صنایع صابون سازی و سفالگری و شیشه گری و... کاربرد دارد و اخیرا خاصیت ضد سرطان برای برگهای تازه این گیاه پیدا کرده اند.
خلاصه‌ای از یک داستان مفصل در کتاب: نویسنده جریان آشنایی خود در سن ۱۵ سالگی با سه کودک کار یزدی حدود ۸ یا ۹ ساله در سردشت کردستان را بازگو می‌کند به نام‌های اصغر ، عزیز ، مرتضی. این سه کودک جهت گرفتن جهت کارگری کتیرا به آنجا همراه بقیه مردان دهاتشان رفته بودند اما به ندصیه معلمشان به صورت پنهانی مشغول کار دیگری میشوند. مرتضی و عزیز مشغول گرفتن پروانه و اصغر مشغول جمع آوری گلها و علف‌های کوهی میشود.مرتضی به ناگهان سه روز ناپدید میشود و پس از جستجوی بسیار او را پایین یک پرتگاه  در حالی پیدا می‌کنند که عمده جسدش توسط شغالها خورده شده و از او فقط یک جمجمه خردشده باقی مانده.با توجه به اینکه این کودکان عملا کارایی چندانی برای سرکارگر نداشته اند، مردان تصمیم می‌گیرند جنازه مرتضی را دفن کرده و بقیه آنها را به دهاتشان بازگردانند. خان کرد، ۳۰۰ تومان خون بهای مرتضی را به محمد حسین (نویسنده) می‌دهد تا به مادر مرتضی برساند و عزیز را به همراه وی به تهران می‌فرستد تا در آنجا پس از فروش پروانه ها به یزد بازگردند. پروانه ها را به قیمت باورنکردنی ۲۷ هزارتومان میفروشند( پول یک خانه خوب در یزد در آن زمان ۵۵۰ تومان بوده). عزیز یک دوچرخه می‌خرد و سپس به بهاباد بافق یزد برمبگردد. توصیف فقر و زندگی مردم در آن زمان از حوصله این یادداشت بیرون است.هرسه کودک نان آور خانواده خود هستند. پدر مرتضی سال‌ها قبل فوت کرده و مادر و دوخواهرش تنها هستند. پدر عزیز به نام احمدآقا کور و مادر عزیز مسلول هست و یک خواهر کوچکتر هم دارد. قانونا نیمی از پول فروش پروانه ها مال مرتضی است اما احمدآقا کل پول به علاوه ۳۰۰ تومان و ۸ ریال به مادر مرتضی می‌دهد و وی را از مرگ فرزندش باخبر می‌کند. محمدحسین به احمدآقا می‌گوید چرا با این وضعیت  اسف بارت نیمی از پول را برای خود نگه نداشتی؟ می‌گوید خدا خیلی بزرگ است و بخشش او از حد وصف بیرون است. من سرمایه ام ، عزیزم را دارم ولی مادر مرتضی به جز خودش و دو دختر تنها نان آورش مرتضی پسرش بوده که اورا  هم از دست داده.
محمدحسین می پرسد آن ۸ ریال اضافه چه بود که دادید؟ احمدآقا پس از طفره رفتن های زیاد بالاخره پاسخ می‌دهد که عزیز قبل از آن که به من پول را بدهد برای خودش دوچرخه خریده اما مرتضی چی؟ من پول به اندازه دوچرخه نداشتم و تنها دارایی ام همین ۸ ریال بود ‌که حاصل کار موتابی ام بود.
 مادر مرتضی با آن ۲۷ هزار تومان به یزد رفته خانه و کارگاهی خریداری می‌کند دو دخترش را به اصفهان شوهر می‌دهد و سپس در اصفهان ساکن و جزو خیرین استان اصفهان می‌شود.
 اما بشنوید از اصغر ؛
اصغر همراه محمد حسین برنمی‌گردد بلکه علف‌های کوهی‌اش را به کمک کردها می‌فروشد و دوباره سال بعد به کوه‌های سردشت برمی‌گردد. نویسنده بیان می‌کند در گاراژ نشسته بودم که زنی سراسیمه و نگران به من مراجعه کرد و گفت آقا می‌خواهم به سردشت بروم زنگ زده‌اند و گفته‌اند پسرم که برای جمع آوری علف کوهی به آنجا رفته بود، حالش خوب نیست نگرانم شبیه دوستش مرتضی که سال قبل از کوه پرت شده بود دچار سانحه‌ای شده باشد به او گفتم اسم پسرت اصغر بود جواب داد بله. با هم به سردشت رفتیم. اصغر در کما بود سراغ گرفتم. گفتند وقتی مشغول جمع آوری علف کوهی بوده مردی به او تجاوز کرده و سپس سرش را به سنگ کوبیده تا بمیرد. اصغر مدت یک هفته در کما بود و سپس به هوش آمد مادرش گفت من نمی‌توانم با این ننگ او را به بهاباد ببرم. من چیزی چیزی و کسی در آنجا ندارم نه شوهر و نه فرزند دیگری و نه خانواده‌ای .کل زندگیم در یک بقچه جا می‌شود من برنمی‌گردم به بهاباد. بنابراین در خانه یکی از خان کردها به خدمتکاری مشغول می شود.نویسنده سال‌ها بعد مادر اصغر را در فرودگاه دبی هنگامی که منتظر پروازهای اروپا بوده‌اند می‌شناسد از او سراغ می‌گیرد که در طی این سال‌ها بر او چه گذشته ؟ مادر اصغر میگوید پس از مدتی که در خانه مکرم خان مشغول خدمتکاری بودم همسر یکی از خان کردها به نام محمد عمر فوت کرد و او با سه فرزند تنها ماند .خیلی‌ها آرزوی ازدواج با او را داشتند اما او از من خوشش آمد. علی رغم شیعه بودن من و سنی بودن او با هم ازدواج کردیم ‌.وقتی اصغر بزرگ شد او را به انگلیس جهت تحصیل در دکترای فارماکولوژی فرستاد و الان اصغر در تهران یک داروخانه دارد و خودش هیئت علمی داروسازی دانشگاه می‌باشد. الان   برای دیدنش به انگلیس میروم.
سرنوشت عزیز و احمدآقا چه شد؟ نویسنده بیان می‌کند که سالها بعد موقعی که به سوئیس برای یک کنفرانس رفته بودم ،توسط یک واسطه به عزیز مجدداً معرفی شدم آدرس گرفتم‌و رفتم .عزیز را در یک قصر بزرگ یافتم. ماجرا را جویا شدم. پاسخ داد من به کار جمع آوری کلکسیون پروانه ادامه دادم و سپس با کلکسیونرهای معروف دنیا که اغلب سوئیسی بودند، مرتبط شدم و پروژه گرفتم.
اینجا یک خانه خریدم. مادرم چند سال قبل فوت کرد و پدرم رو با خودم آوردم خواهرم هم در همان یزد ازدواج کرد. یک عرب که این قصر را داشت به من گفت من چند سال است اینجا هستم و دلم زده شده به من گفت این خانه را چقدر می‌خری گفتم من اینقدر پول دارم او این خانه را با همان مقدار پول که هیلی کمتر از قیمت قصر بود به من فروخت و من ساکن اینجا شدم و خانه قبلیم را به پدرم دادم.او اکنون با یک خانم روانشناس ازدواج کرده است به خانه پدر احمد رفتم. یک همسر فرهیخته داشت که می گفت احمدآقا حافظه عجیبی دارد، کلیه اشعار شاعران نامدار را حفظ است