پسری که قبلا بودم!
فقط چند دقیقه طول می کشد تا چاله دوباره پر شود. بعد از این که سطح ماسه ها را با دست صاف می کنیم. کورالی دنبال یک سنگ می گردد تا آن نقطه را علامت گذاری کند و من هم با قدم هایم فاصله مان را تا ساحل اندازه می گیرم. به نظرم همه یآدم هایی که گنج دفن می کنند همین کار را انجام می دهند.کورالی می گوید:«نگاه کن! این یکی شبیه اسبه.»به سنگ خیره می شوم. چشم هایم را ریز می کنم. اما چیزی نمی بینم. می گویم:«نُچ. اسب به کارمون نمی آد. اون یکی چه طوره. با صدف های ریزی که چسبیده روش؟ تشخیص دادن اون راحت تره.»کورالی موافق است.همان سنگ را بلند می کنیم و روی محل دفن گنجمان قرار می دهیم. خودمان را روی ماسه ها می اندازیم و چند دقیقه می نشینیم تا نفسمان سرجایش بیاید.صورتش را این برق روشن می کند.«خوش می گذره. نه؟ مثل یه ماجراجویی واقعیه.»ناگهان احساس گناه می کنم. می گویم:«آره.»این همان ماجراجویی واقعی است که من و کیسی همیشه دنبالش بودیم.همان ماجراجویی ای که هیچ وقت باهم تجربه اش نخواهیم کرد.تو نمی تونی با اون باشی. تو دیگه هیچ وقت نمی تونی با اون باشی.
بریدۀ کتابهای مرتبط به پسری که قبلا بودم!
نمایش همهلیستهای مرتبط به پسری که قبلا بودم!
یادداشتهای مرتبط به پسری که قبلا بودم!