بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

Ignorance

Ignorance

Ignorance

میلان کوندرا و 1 نفر دیگر
5.0
1 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

2

In Ignorance, set in contemporary Prague, one of the most distinguished writers of our time takes up the complex and emotionally charged theme of exile and creates from it a literary masterpiece. A man and a woman meet by chance while returning to their homeland, which they had abandoned twenty years earlier when they chose to become exiles. Will they manage to pick up the thread of their strange love story, interrupted almost as soon as it began and then lost in the tides of history? The simple truth is that after such a long absence 'their memories no longer match.' We always believe that our memories coincide with those of the person we loved, that we experienced the same thing. But this is just an illusion as the memory records only 'an insignificant, minuscule particle' of the past, 'and no one knows why it's this bit and not any other bit.' We live our lives sunk in a vast forgetting, and we refuse to see it. Only those who return after twenty years, like Ulysses returning to his native Ithaca, can be dazzled and astounded by observing the goddess of ignorance first-hand. Milan Kundera has taken these dizzying concepts of absence, memory, forgetting, and ignorance, and transformed them into material for a novel, masterfully orchestrating them into a polyphonic and moving work.

یادداشت‌های مرتبط به Ignorance

            جهالت عنوان ترجمه‌ی فارسی این کتاب در ایران است. 
شخصا جهالت را انتخاب مناسب و خوبی برای کتاب نمی‌دانم. من ترجمه‌ی فارسی را در اختیار نداشته و بررسی نکرده‌ام اما با توجه نوع قلم کوندرا، با چشم‌های بسته می‌توانم بگویم که به احتمال بسیار زیاد مورد سانسور قرار گرفته است.

میلان کوندرا نویسنده‌ی خاصی است که دنیا نظیر او را ندیده است.
او به کمک المان‌هایی همچون عشق، روابط، تاریخ، سیاست و خاطرات، داستانش را به شکلی خلق می‌کند که از  ابتدا تا انتها خواننده را همراه خود نگاه می‌دارد. کوندرا را دوست دارم چون روح و روان شخصیت‌هایش را جویده و به مقابل خواننده تف می‌کند اما به خود اجازه‌ی قضاوت شخصیت و کردارش را به خود نمی‌دهد و این مهم را به خواننده‌ی خود می‌سپارد.

هسته‌ی جهالت در خصوص بازگشت است اما به کجا؟
به همان‌جایی که من و کوندرا علاقه‌ای به استفاده از کلمه‌ی «وطن» برایش نداریم چون وطن را بی‌معناترین کلمه‌ی لغت‌نامه می‌دانیم. کوندرا برای شاخ و برگ دادن و همچنین پرداخت جذاب‌تر به داستانش از یک تراژدی نیز بهره گرفته است. دو مهاجر پس از سرنگونی کمونیست به پراگ برمی‌گردند و روبرو شدن آن‌ها با برخی‌ چیزها که تغییر کرده و نکرده‌اند از دیگر جذابیت‌های داستان است.

به عنوان حرف آخر، نقل قولی را از متن کتاب قرار می‌دهم:
"بازگشت آسان نیست. تا تجربه نکنید نمی‌توانید درک کنید چطور بدون اینکه امیدی به بازگشت داشته باشیم، رفتیم. ما تمام تلاش خود را کردیم تا هر آنچه که داشتیم را رها کنیم. اسکسل را می‌شناسید؟ شعری از او هست که در آن از غم خود صحبت می‌کند...
می‌گوید می‌خواهد با غمش خانه‌ای بسازد و خود را در آن سیصد سال حبس کند. 
ما هم مشغول ساخت آن خانه هستیم، آن‌وقت برخی فکر می‌کنند ما برای خوش‌گذرانی مهاجرت کردیم. از مشکلاتی خبر ندارند که در یک دنیای بیگانه به مانند هیولایی در مقابل آدم سبز می‌شوند."