اولین تماس تلفنی از بهشت

اولین تماس تلفنی از بهشت

اولین تماس تلفنی از بهشت

میچ آلبوم و 1 نفر دیگر
3.4
26 نفر |
6 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

52

خواهم خواند

20

بیشتر خبرهای زندگی مانند تولد یک نوزاد، نامزدی یک زوج و تصادف غم انگیز در نیمه شب را با تلفن به آدم می دهند. بیشتر اتفاق های مهم سفر زندگی آدمی را، چه خوب و چه بد، با صدای تلفن خبر می دهند. ( صفحه 16) باید دوباره از نو شروع کنی. همه همین را می گویند. اما زندگی مثل بازی شطرنج نیست و وقتی عزیزی از دست می رود، نمی توان از نو شروع کرد. زندگی کردن در چنین شرایطی، بیشتر " ادامه دادن بدون آن عزیز" است تا یک شروع دوباره. همسر سالی از دست رفته بود. او پس از یک بیهوشی طولانی از دنیا رفته بود. به گفته بیمارستان، او در اولین روز تابستان، وقتی هوا توفانی بود و به شدت رعد و برق می زد، جان داده بود. سالی آن موقع هنوز در زندان بود. نُه هفته به آزادی اش باقی مانده بود. وقتی به او خبر دادند، همه بدنش بی حس شد. مثل این بود که روی کره ماه ایستاده باشی و ناگهان به تو خبر بدهند زمین ویران شده است. ( صفحه 21) می گویند یقین بهتر از باور است چون وقتی باور ایجاد می شود، کس دیگری به جان انسان فکر کرده است. ( صفحه 52) صدای یک مادر به هیچ کس دیگری شباهت ندارد. ( صفحه 17) ما فکر می کنیم مردی که پس از ده ماه از زندان آزاد می شود، چقدر از آزادی لذت می برد اما واقعیت آن است که جسم و ذهن انسان به شرایط عادت می کند، حتی به بدترین شرایط. برای همین، هنوز گاهی وقت ها سالی مانند یک زندانی بی رمق به دیوار خیره می شد و بعد ناچار بود به خودش یادآوری کند که می تواند برخیزد و بیرون برود. ( صفحه 22) رنجی که تو زندگی می کشی، واقعا تو رو ناراحت نمی کنه ... خود واقعی تو رو ناراحت نمی کنه ... تو از اونی که فکر می کنی، سبک تری. ( صفحه 28) معجزه ها هر روز بی سر و صدا اتفاق می افتند: در اتاق عمل، در دریای توفانی و یا وقتی ناگهان عابری وسط خیابان ظاهر می شود. این معجزه ها بندرت مورد توجه واقع می شوند و کسی حساب آنها را نگه نمی دارد. ( صفحه 29) آدما با ترس زندگی شون رو می بازن ... ذره ذره ... هر چی به ترس بها بدیم، از ایمانمون ... کم کردیم ...

یادداشت‌های مرتبط به اولین تماس تلفنی از بهشت

رها

1400/12/3

          داستان از جایی شروع میشه که 6 نفر در شهر کوچکی در حومه ی کانادا تماس هایی رو از عزیزان از دست رفته شون دریافت می کنند .آن‌ طرف خط کسانی هستند که می‌گویند از بهشت تماس گرفته‌اند. وقتی اخبار این تماس‌های عجیب پخش می‌شود، غریبه‌ها دسته‌ دسته به شهر سرازیر می‌شوند تا آن‌ها هم بخشی از این معجزه باشند

سوال اینه که چند نفر از ما واقعا دوست داریم چنین تماسی باهامون گرفته بشه ؟! اینکه بتونیم دوباره صدای عزیزان از دست رفته مون رو بشنویم ، اما بدونیم که دیگه هرگز قرار نیست لمسشون کنیم، دیگه قرار نیست هیچ وقت از نزدیک ببینیمشون، اینکه با هر بار تماسشون یادت بیاد که دیگه کنارت نیستن که مرده ها مردن و هیچ وقت بر نمیگردن.هضم این موضوع برای خیلی ها نمی تونه آسون باشه ، اصلا نباید آسون باشه وگرنه که مرگ هم قسمت پوچی از زندگی ما آدم ها می شد

اگر فکر کنیم که یه داستان رو چطور میشه تموم کرد، احتمالا 100 تا راه به ذهنمون میرسه .تصورم اینه که احتمالا میشد داستان رو به  روش دیگه ای هم خاتمه داد ، اما جدا از تمام این مسائل ، روش حل مسئله ی داستان رو دوست داشتم
        

2