یادداشتهای زهره سادات مرتضوی (1) زهره سادات مرتضوی 1404/6/10 صید درخت لیلا شمس 0.0 8 صید درخت صید درخت برای من یک عاشقانه آرام بود. عاشقانه ای که توی هیاهو و شلوغی های این روزها، آرام آرام قدم میزدی و تماشا میکردی. گوش هایت را تیز تیز میکردی تا صداها را بشنوی. صداهایی که آشنا بودندو حال خوب کن .صدای درخت.صدای ارغوان. صدای گوزن و یا صبا. بعدش دوست داشتی با آنها صمیمی شوی و طرح دوستی بریزی. عاشقانه ای که گاهی رنگ کلاس را میگرفت و مثل آهن ربا ، همه را جذب میکرد. کلاس برخلاف کلاسهای مدرسه و دانشگاه، زنگ تفریح نداشت. و حتی ظهر که میشد، زنگی به صدا در نمی آمد. توی این کلاس، استاد عادت نداشتند حضور و غیاب کنند. همه میخکوب میشدند ببینند امروز چه اتفاقی می افتد؟ چه میشنوند و چه میبینند؟ در این کلاس همه حواسشان به خودشان بود و خودشان را میخواندند. بعضی وقتها حکمت متعالیه خوانده میشد اما دیگر فلسفه خشک و بی روح نبود. اتحاد عاقل و معقول آنقدر لطیف شده بود که دوست داشتی درخت و ارغوان و صبا را محکم در آغوش بگیریی. بعضی وقتها، انگار داشتی از ابن عربی میشنیدی، آنجا که شکارچی به تو درس وحدت و یگانگی میداد.ومیگفت تا وقتی تو با کمانت یکی نشوی، تیرت به هدف نخواهد خورد. روزهای بعدی، موضوعات جدیدتر پیش می آمد گاهی داشتی تفسیر قرآن میخواندی و تمرین میکردی اعتقادت به معاد بیشتر شود.آنجا که درخت خشکیده زنده شد، تو هم جان میگرفتی و دوست داشتی بقیه را هم زندهکنی. حتی بعضی وقتها، قیامت را خوب خوب تصور میکردی و آماده ملاقات میشدی اما نه از روی ترس که از روی شوق. آنجا فقط حیرت بود و حیرت و حیرت . آنجایی که عاشقانی که جفت بودند با اختیار،از هم جدا میشدند برای ملاقات با حیاتی بالاتر و زیباتر. گاهی هم کلاسمان، رنگ و بوی مناجات، میگرفت. مناجات های عاشقانه با معبود.با رب. با او که با ریسمان محبتش، همه را میکشانید سمت خودش. آنجا همه با هم اشکمیشدیم خودمان را شست و شو میدادیم. سبکبال میشدیم ومیتوانستیم دسته جمعی پرواز کنیم و روی بلندترین شاخه درخت بنشینیم آن وقت، بوی خوش عطری ، مسیرمان را مشخص میکرد. بوی عطر سیب... « تو را میخواست قایقران که هر شب تور می انداخت وگرنه داشت دریا بی نهایت ماهی قرمز.. 0 1