یادداشت‌های نون. میم (2)

          کتاب خیابان بهار آبی بود نوشته آقای حسین آتش‌پرور
داستان رو از زبان راوی که تا آخرای کتاب متوجه نشدیم کی هست و به نام. نوه ماه بانو می‌شناختیم تعریف می‌کنه.
داستان این کتاب در خراسان‌رضوی در منطقه دیسفان و کاخک و گناباد اتفاق می‌افته.
فصل اول و دوم کتاب که با عنوان‌های فروردین و اردیبهشت ‌هست در هاله‌ای از رویا و خیال اتفاق می‌افته و از فصل سوم یعنی خرداد اتفاقات کتاب رنگ واقعی تری رو میگیره.
نویسنده در این کتاب خیلی باز صحبت کرده و سعی داشته در کنار نشون دادن فقر زندگی روستایی، اتفاقات سیاسی اون دوران رو هم نشون بده.
در کل کتابی بود که خیلی دوسش داشتم، بعضی از قسمت‌ها آدم میتونست از دیدن فقر بسیار زیاد شخصیت‌ها بشینه و گریه کنه مثل قسمتی که ماه‌بانو برای درست کردن غذا برای پسرش از لونه مورچه‌ها گندم در می‌آورد، و یا تکه‌ای که بهمن برای دخترش دنبال پنی سیلین می‌گشت و کل مشهد رو زیر و رو کرد تا بتونه پنی سیلین پیدا کنه و در نهایت هم مجبور شد به قیمت گزافی از دستفروش چند تا پنی سیلین بگیره.
اتفاقات سیاسی دوران هم به خوبی بیان شده بود مثل قسمتی که بهمن به دست ساواک زندانی شده بود و شکنجه می‌شد و خودش نمی‌دونست چرا؟ چون به اسب شاه بد و بیراه گفته بود یا چون چند تا داستان تو روزنامه چاپ کرده بود.
اما با قسمت‌هایی از این کتاب واقعا از ته دل خندیدم دفعه اولی که تازه با قیر رو به رو شده بودن و نمی‌دونستن چیه حتی بهش قیر هم نمی‌گفتم و می‌گفتن "قیل" بچه‌ها باهاش به زبان محلی "توشله" یا همون "تیله" رو درست کرده بودن و بعد از اتمام بازی‌شون اون‌ها رو در "لیفه تنبان" شون قائم کرده بودن تا به دست کسی نیفته.
«توشله‌هایی را که از خمیر سیاه درست کرده بودم در لیفه تنبانم قایم کردم تا به دست کسی نیفتد. کتاب‌هایم را از روی کودِ خاک برداشتم و به سمت سَرا دویدم»
اما فردا صبح که از خواب بیدار میشن قیرها آب شده و شلوار به شکم شون چسبیده:
« صبح به وقت برخاستم تا به "کنار اُو" بروم. تنبان به شکمم چسبیده بود آن را کشیدم، درد گرفت و کنده نشد. حسابی ترسیدم و ماندم که چه خاکی به سرم بکنم. به مادر چه بگویم؟ چطور به مدرسه بروم؟ و از همه بدتر که همان یک تنبان را داشتم. مادر پارچه آن را با مشقت خودش بافته بود و با سوزن یک کوک،یک کوک به آن بخیه زده بود تا شده بود تنبان و حالا لیفه و تنبان به شکمم چسبیده بود و به هیچ رمون نده نمی‌شد. مادر گفت:« لنگه ظهر شده مگر نمی‌خواهی به مدرسه بروی؟» خودم را به خواب زدم و جواب ندادم از ترس بیشتر به زیر کرسی خزیدم مادر دوباره تشر زد:«ورخیز»
        

2