یادداشت‌های Parvin (2)

Parvin

Parvin

4 روز پیش

          آری به پایان راه رسیده بود. دیگر برایش کاری نمانده بود جز آنکه خاموش شود، تندیس ناساز بدفرجام زندگی‌اش را در هم شکند و به دور بریزد و به پای پوزخند خدایان بیفکند. این همان غثیان‌سترگی بود که آرزویش را می‌داشت: مرگ، در هم شکستن صورتی که از آن بیزار بود. بگذار این سگ پلید، این سیدارتها، طعمه ماهیان شود. بگذار این مرد آشفته مغز، این تن گندیده و این روح سست و کژکار رفته و ضایع شده، را ماهیان و تمساحان بخورند و شیاطین از هم بدرند.
(سیدارتها، صفحه‌ی ۱۱۰)

پ.ن: این لحظه، با وجود تاریکیش، یکی از گره‌گاه‌های مهم در مسیر سلوک سیدارتهاست! نقطه‌ای که در عرفان و فلسفه‌ی شرقی معادل فناست، پیش‌درآمدی بر بقا. پس شاید، در دل این غثیان‌سترگ، امکان نوعی روشنی پنهان باشه.

سیدارتها که به پرتگاه روحی رسیده و نوعی انزجار عمیق از خویشتن در اون موج می‌زنه؛ در عرفان شرقی، این ویرانی درون، گامی ناگزیر در راه بیداریه. همون چیزی که مولانا «مردن پیش از مردن» می‌نامه. چنین که می‌گه:
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

غزل شمارهٔ ۶۳۶

سیدارتها حتی از چهره‌ خودش هم بیزار می‌شه، چهره‌ای که دیگه نه اون رو باز می‌تابه و نه به حقیقت راه داره. این همون نفی نفسه که عطار در منطق‌الطیر، با گذر از وادی فنا تصویر می‌کنه؛ و همان تهی شدنِ از خویشه که در فلسفه‌ی اشراق، شرط دیدن نوره. مثل این‌که سیدارتها در این شکستِ تمام عیار، در آستانه‌ی تولدی‌ست نو.
(این صرفاً پی‌نوشتی‌ ‌ست از بخشی از کتاب.)
        

0

Parvin

Parvin

1404/5/1

          وقتی تاراس بولبا را شروع کردم، از همان ابتدای کتاب فهمیدم که با چه داستانی روبه‌رو‌ خواهم شد. این اثر صرفاً درباره‌ی جنگ و میهن‌پرستی نیست، بلکه مواجهه‌ای بی‌پرده‌ست با این‌که چگونه هویت، سنت، دین، عشق و خون در هم تنیده می‌شوند... 
زبان روایت هم در این میان نقش بسزایی دارد. آن طنز پنهان، آن بزرگ‌نمایی‌های گاه مضحک، و آن تصویرسازی‌های تند و خشونت‌بار.

گوگول جنگ را رمانتیزه نمی‌کند و به نظر من اصلاً هم چنین قصدی ندارد. لحنِ حماسی و تعریف از دلاوری، خوی جنگی و وحشی قزاق‌ها باشکوه است اما هم‌چنین بر صحنه‌هایی بنا شده که غرق در خون هستند. شهرها سوزانده می‌شوند، بی‌گناهان قتل‌عام می‌شوند، کودکان را می‌کشند و تفاوت مذهبی بهانه‌ای می‌شود برای انسان‌زدایی. با این حال، کتاب موعضه نمی‌کند! بلکه تضادهای انسانی را در برابر ما می‌گذارد. به شخصه در من تردیدها و سوالاتی ایجاد کرد، مثل این یکی: وقتی همه‌چیز در راه دین، قبیله و خاک قربانی شود، از خود انسان چه چیزی باقی می‌ماند؟

شخصیت تاراس، در نگاه اول، یک قهرمان کهن‌الگوست؛ پدری مقتدر، جنگاوری بی‌باک و میهن‌پرست. اما در لایه‌های زیرین، او نماد همان تناقضی است که گوگول بارها و بارها به آن چنگ می‌زند: این‌که انسان، در طلب معنا، ممکن است دست به اعمالی بزند که اخلاق را در هم می‌شکند. صحنه‌ای که تاراس بولبا آندره را می‌کشد، صرفاً فقط یک موقعیت دراماتیک نیست بلکه به طرز هولناکی بی‌رحمانه‌ست و همان جایی‌ست که ایدئولوژی از پیوند خون قوی‌تر می‌شود.

آندره برخلاف بقیه‌، وطنش را انتخاب کرد؛ در حالی که دیگر قزاق‌‌ها با آن به دنیا آمدند و بی‌چون‌و‌چرا آن را پذیرفتند. وطنِ آندره دیگر یک جغرافیا نبود، بلکه یک انسان بود. با وجود این‌که به دشمن پیوست ولی همین جسارتش در انتخاب و به جان خریدنِ تنفرِ پدر، برادر و زاپاروژی‌ها هم او را از همه‌ی قزاق‌ها، قزاق‌تر می‌کند. انگار این خوی کله‌شقی را، آندره از پدرش به ارث برده است؛ تاراس بولبا به نام میهن، پسرش را می‌کشد و آندره به نام عشق، میهنش را می‌فروشد... اما هر دو چیزی فراتر از خود را فدا می‌کنند. و این‌چنین، خیانت هم انگار قداست پیدا می‌کند، نه چون گناه نیست، بلکه در اینجا انسانی می‌نماید. 

گوگول آندره را نه تقدیس می‌کند و نه محکوم، بلکه او را به‌سان گرهی تراژیک در تاروپود سنت و فردیت ترسیم می‌کند. و داستان به جای داوری، به یک تراژدی باشکوه تبدیل می‌شود. نجوای آندره به معشوقه‌اش «کشور من، تویی» مانند یک انقلابِ آرام است! در جایی که وفاداریِ مطلق به قبیله، دین و شمشیر را می‌طلبد.

گاهی می‌شنوم که می‌گویند تاراس بولبا چنین است و چنان است! لازم است ذکر شود که وقتی آثاری مثل تاراس بولبا یا حتی تراژدی‌های شکسپیر یا داستایفسکی را می‌خوانیم، با صورت‌های گوناگون انسان روبه‌رو می‌شویم؛ نه با نسخه‌ی تزئین‌شده‌ی او. ادبیات می‌تواند ضد زن، نژادپرست، فاشیستی یا سادیستی باشد، و همچنان ارزش ادبی داشته باشد، زیرا آن‌چه را بازنمایی می‌کند، صرفاً تأیید نمی‌کند؛ بلکه فرصتی است برای درک، برای مواجهه، برای پرسیدن.

در نهایت چیزی که اهمیت دارد، لذت بردن از کتابی‌ست که می‌خوانی. بنده تاراس بولبا را با ترجمه‌ی قازار سیمونیان خواندم و راضی بودم.
        

0