یادداشت Parvin

Parvin

Parvin

4 روز پیش

        آری به پایان راه رسیده بود. دیگر برایش کاری نمانده بود جز آنکه خاموش شود، تندیس ناساز بدفرجام زندگی‌اش را در هم شکند و به دور بریزد و به پای پوزخند خدایان بیفکند. این همان غثیان‌سترگی بود که آرزویش را می‌داشت: مرگ، در هم شکستن صورتی که از آن بیزار بود. بگذار این سگ پلید، این سیدارتها، طعمه ماهیان شود. بگذار این مرد آشفته مغز، این تن گندیده و این روح سست و کژکار رفته و ضایع شده، را ماهیان و تمساحان بخورند و شیاطین از هم بدرند.
(سیدارتها، صفحه‌ی ۱۱۰)

پ.ن: این لحظه، با وجود تاریکیش، یکی از گره‌گاه‌های مهم در مسیر سلوک سیدارتهاست! نقطه‌ای که در عرفان و فلسفه‌ی شرقی معادل فناست، پیش‌درآمدی بر بقا. پس شاید، در دل این غثیان‌سترگ، امکان نوعی روشنی پنهان باشه.

سیدارتها که به پرتگاه روحی رسیده و نوعی انزجار عمیق از خویشتن در اون موج می‌زنه؛ در عرفان شرقی، این ویرانی درون، گامی ناگزیر در راه بیداریه. همون چیزی که مولانا «مردن پیش از مردن» می‌نامه. چنین که می‌گه:
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

غزل شمارهٔ ۶۳۶

سیدارتها حتی از چهره‌ خودش هم بیزار می‌شه، چهره‌ای که دیگه نه اون رو باز می‌تابه و نه به حقیقت راه داره. این همون نفی نفسه که عطار در منطق‌الطیر، با گذر از وادی فنا تصویر می‌کنه؛ و همان تهی شدنِ از خویشه که در فلسفه‌ی اشراق، شرط دیدن نوره. مثل این‌که سیدارتها در این شکستِ تمام عیار، در آستانه‌ی تولدی‌ست نو.
(این صرفاً پی‌نوشتی‌ ‌ست از بخشی از کتاب.)
      
3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.