یادداشت atena
1402/12/13
4.4
64
تا به حال همچین کتابی نبوده که باعث شه کل روز رو گریه کنم و وقتی توی آینه نگاه کنم ببینم چشمام کاسهی خون شده. این کتاب رو تا لحظهای که قلبم از خوندنش آروم نگرفته بود خوندم. وسط کلاس،بدونتوجه به حرفای معلم. الان،وقتی بیرون بودم. هر موقعیتی بود که نیاز پیدا میکردم یه جمله،فقط یه دیالوگ یا توصیف ازش بخونم تا قلبم همزمان غمگین بشه و پر از حس خوب شه. این کتاب قلب من رو تا ابد پیش خودش نگه میداره.بین دردای اونا من هق هق کردم... موقع خواب بهشون فکر میکردم،به زندگی هاشون. اینکه چطور همشون امید به نجات پیدا کردن رو داشتن درحالی که خود امید داشت از ناامیدی میمرد... چطور عشق شروع شد ولی پایان نیافت. این کتاب بهم یاد داد عشق انتخاب نیست،مهم نیست،صرف نظر از ملیت جنسیت موقعیت و درد های درونی میاد و پیدامون میکنه. بهم یاد داد که آدم ها رو از روی درداشون قضاوت نکنم. همدرد باشم حتی اگر تظاهر به بی احساس بودن میکنم. اشک بریزم و عاشق بشم. بهم یاد داد از مرگ نترسم،مرگ کشندهست اما ترحم میکنه. مرگ ممکنه به ما فرصت خداحافظی رو تقدیم کنه و دلش برای ما بسوزه. یا برعکس،مرگ درست پشت همون در های بسته ای که منتظر معشوقتی کمین کرده و منتظره که عشق شما رو از پا در بیاره... بهم یاد داد افسردگی مثل یه سایه میمونه،قدرتی نداره و اگر بخوایم،میتونیم به راحتی شکستش بدیم. این داستان،داستان بوسیدن دست ها بود،داستان لمس لب ها درحالی که ستاره ها سقوط میکنن و ترس از گرفتن نفس هر لحظه بیشتر گلومون رو فشار میده. داستان آدمایی بود که همدم هم شدن،جلوی آدم های مانع ایستادن. ناامیدی رو کنار زدن. شاید مرده باشن،اما روحشون هنوز وجود داره. این داستان،داستان موقعیه که ناامیدی امید رو در آغوش کشید و باهم سایه ها رو شکست دادن. داستان یه نویسنده و یه خواننده که به هم در دادن اما نفرت اجازه نداد به هم دیگه برسن... داستان قلب ضعیفی که بهشتش رو برای اولین پیدا کرد و حس کرد دیگه چیزی بجز اون توی زندگیش وجود نداره... این داستان نشون داد همه چیز روح داره،چیز های معیوب،آسمون،بارون،امید،ناامیدی،اشعار و کتاب ها و آهنگ ها. اگر یه روز کسی بپرسه بهترین داستانی که خوندی چیه قطعا نام این کتاب رو میبرم.. اون من رو با واقعیت آشنا کرد و بهم یاد داد رویا ببینم... ″راستی خودش میداند که در چشم هایش خورشید لانه کرده است...؟ او نور زندگی من است،عشق من،دلیل من،غروب و طلوع من. و وداع را چنین میگویم و به انتظارش مینشینم،فرقی ندارد در یک قلعهی بدون شوالیه یا در پلی که هم را ملاقات کردیم،من آنقدر صبر میکنم که او پیر شود اما هرگز دلیل لبخندش را در زمانی که سایهی سیاهی بر روی او غوز کرده بود را فراموش نکند. آنقدر منتظر میمانم که هملت من،به دیدار یوریک روحش بیاید،جمجمهای که چیزی برای از دست دادن ندارد اما توان این را دارد که دوباره احساساتش را به کار بیندازد. آنقدر منتظر میمانم که دریا آتش بگیرد. خاکستر عشق های از دست رفته روی امواج هم دیگر را لمس کنند و داستانی که دلشان میخواست را به گوش تمام دنیا برسانند. آنقدر به انتظار مینشینم که جهان تمام شود،زیرا میدانم هرچقدر بمیرم،در زندگی بعدی باز هم با تو ملاقات خواهم کرد،عشق من.″🖤🕯 (تموم یادداشت ها نوشتهی خودم هستن،بنده خودم نویسندگی میکنم.)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.