یادداشت
1403/6/27
3.7
17
چند سال قبل تر از اینکه با بهخوان آشنا بشم این کتابو توی لیست کتابایی که میخوام بخونم گذاشته بودم اما چون زمان زیادی گذشته یادم نمیاد چرا گذاشتمش توی لیست و حتی قبل از شروع کتاب فکر میکردم رمانه و با یه داستان تاریخی طرفم اما جز بخش اول که روایت نویسنده از زندگیش و شروع جنگ و تجربش از لمس جنگ هست بقیه کتاب تقریبا درباره تجربه نویسنده از دیدن پایان جنگ و شروع دوباره زندگی توی کشورشه و مخاطرات اندیشهای شاید روشن و نحوه برخورد حکومت نوپا با این فکرها...که داستانی نیست... بخش پایانی هم که درباره کافکاست... فکر میکنم این کتاب تو دسته کتاب های جامعه شناسی یا همچین چیزی قرار بگیره... درنهایت کتاب خوبی بود... جملاتی از کتاب: زمانی طول کشید تا درست متوجه شوم که غالبا این نیروهای خیر وشر نیستند که با یکدیگر نبرد میکنند،بلکه صرفا نیروهای شر متفاوتند که با همدیگر برای سلطه بر جهان رقابت میکنند. تجربه موفقیت های افراطی به خودی خود انسان را به سوی خردمندی راهبر نمیشود.خردمندی فقط زمانی به دست میآید که بتوانیم از تجربههایمان فاصله بگیریم و با فاصله به داوری آن بپردازیم. هر تعصبی از هر نوع پیششرط روانی، یا پیش درآمد خشونت و وحشت است،به این نتیجه رسیدهام که هی اندیشهای در این دنیا آنقدر خوب و خیر نیست که بتواند تلاشی تعصب آمیز برای به کرسی نشاندن آن اندیشه را توجیه کند. ملتها اینگونه نابود میشوند که نخست حافظهشان را از آنها میدزدند،کتابهایشان را تباه میکنند ،دانششان را تباه میکنند،و تاریخشان را نیز.و بعد کسی دیگر میآید و کتابهای دیگری مینویسد،وو دانش و آموزش دیگری به آن میدهد،و تاریخ دیگری را جعل میکند. اگر ما حافظهمان را ازدست بدهیم ،خودمان را از دست دادهایم.فراموشی یکی از نشانه های مرگ است.وقتی حافظه نداری دیگر اصلا انسان نیستی. رژیمهای توتالیتری که در همین دوران به حاکمیت رسیدند ادبیات آوانگارد را منحط میدانستند و رد میکردند؛ مسئله اساسی این بود که آنها هم همان نگاه تحقیر آمیزِ آوانگاردها را به سنت و ارزشهای سنتی ،به حافظه و خاطره اصیل نوع بسر داشتند،و بعد تلاش میکردند حافظه.ای جعلی و ارزشهایی کاذب را به ادبیات تحمیل کنند. هر آنجا که فرهنگ خاموش میشود یا خاموشش میکنند ،جامعه انسانی میمیرد و به همراهش زبان هم.به هر روی ،این پیام تاریخ امروزین خود ماست که سرشار بوده است از سرکوب فرهنگی و احتضار جامعه ملی و زبان این جامعه. آشغالهای فکری خطرناکتر هستند چون روح و جان را مسموم میکنند،و انسانهایی با روح و جان مسموم میتوانند دست به اعمالی بزنند که عواقبی بازگشت ناپذیر دارند. با این همه آنچه مولد ادبیات خوب است نه ستم و سرکوب است و نه آزادی،و نه حتی جذابترین و مسحور کننده ترین وضع اجتماعی. بزرگیدر ادبیات بستگی به قریحه آنهایی دارد که چنین ادبیاتی را خلق میکنند.تالستوی و چخوف در دوران خفقان میزیستند.فاکنر و گراهام گرین در دوران آزادی و مارکز در وضعی بینابین... در این کشور همه فکر میکنند کلاه سرشان رفتهاست و بنابر این فکر میکنند که حق دارند سر دیگران کلاه بگذارند. من حتی شاهد نوعی کلاهبرداری بودم که تقریبا به شکل قاعده و قانون در میآمد.تا زمانی که دزد و متقلب طبق این قاعده و قانون رفتار میکرد،دزد و متقلب به حساب نمی آمد،یکی از اموال عمومی سرقت میکرد و بعد یکی دیگر،در مقیاسی کوچک،از مشتریانش دزدی میکرد. در گذشته،با طلا میشد تقریبا هر چیزی را خرید،اما ارزشهای دیگری هم در کار بودند:به فکر دیگران بودن و صداقت،نام نیکیاز خود برجای گذاشتن و شرف چیزهایی بودند که آدمها با هیچ گنجینه مادی دیگری آن را عوض نمیکردند. هر نسلی میخواهد فکر کند تجربهاش منحصر به فرد و دستاوردها و مصیبتهایش دوران ساز و بی سابقه هستند و همین کافی است تا مانع از آن شود که ابعاد و اهمیت واقعی آنچه را که هر نسل به دست آورده است و آنچه را که از دست داده است مشخص کرد. درمیان آدم های بی قدرت،آنهایی که خواب نجات جهان را از طریق به دست گرفتن زمام قدرت و رهاندن آن(و خودشان) از ترس میبینند،خودشان را فریب میدهند. نوع بشر از طریق دست به دست شدن قدرت افتادن قدرت به دست آدم های بی قدرت سابق نجات نخواهد یافت ، زیرا درست در همان روزی که قدرت به دست آنها میافتد معصومیتشان از بیت میرود.درست از همان لحظه،آنها هم به این وحشت میافتند که مبادا قدرت استحکام پیدا نکرده شان از دست برود ،رویاها ونقشه های تحقق نیافتهشان نقشه بر آب شود ،و در نتیجه دستانشان را به خون میآلایند و تخم وحشت میپراکنند،و سرانجام از این بادی میکارند همان طوفان را میدروند. کافکا در ۲۹سالگی مینویسد: با این چهره کودکانهای که دارم ،فکر میکنم حتی این ارزش را هم ندارم که برای خودم تصویری از آیندهای بسازم که در آن مردی باشم جدی، مسئول و بزرگ.همیشه به نظرم این تحول چنان محال میآمده است که برداشتن حتی قدمی کوچک دروغ جلوهمیکرد،و برداشتن قدم بعدیدست نیافتنی. کیرکگور:زندان درون نگری اگر باد عمل بر آن نوزد فقط عقدههای خفتبار به بار میآورد. زندگیهایی که پر از عمل نیستند،و در عوض صرف دروننگری میشوند،روز به روز بیشتر غیر قابل درک میشوند و غیر قابل تعریف،و هر چه بیشتر خصمانه .این زندگی ها منشا اضطراب و فرسودگی هستند. کافکا:مشکلاتی که من وقت حرف زدن با آدمها دارم ناشی از این واقعیت هست که تفکر من ،یا بهتر است بگویم محتوای ذهن من ،پیچیده در مه است.این تا جای که به خودم مربوط میشود آزارم نمیدهد.حتی بعضا از این حال خودم خوشم میآید.اما حرف زدن با دیگران نیازمند توانایی بیان نکتهایست نهفته در حرف آدم،نیازمند حفظ وحدت و انسجام سخن است.و این ها توانایی هایی میطلبد که من ندارم.هیچکس دلش نمیخواهد با منی که در میان تودههای انبوه مه گرفتارم سخن بگوید؛و اگر این کار را بکند باز نمیتواند این توده های مه را از کلهام بیرون براند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.