یادداشت محمدرضا ایمانی
1401/12/13
شاید بتوان گفت که زوال بودنبروکها همان زوال طبقه اشراف در قرن نوزدهم آلمان است. طبقه اشرافی که روزگاری -به استعاره- همزمان با یوهان بودنبروکِ بنیانگذار تجارتخانه، در اوج خود بود ولی در طول چند نسل رو به زوال رفت و در آخر نابود شد و بورژوها جای آنها را گرفتند. رمان در بستر قرن هجدهم و نوزدهم آلمان در جریان است. توماس مان از همان فصل اول رمان شور و شکوه بودنبروکها را به تصویر میکشد، شور و شکوهی که به هیچ وجه مبتذل و توخالی نیست. همه چیز در بهترین حالت خودش است. خانه، سفره غذا، البسه زنان و ... . در آن روزگار اینکه پدربزرگِ تونی با کالسکه چهار اسبه به مسافرت میرود یک ارزش غیر قابل انکار است که تونی آن را به همه فخر میفروشد. اما هرچه که نسل به جلو میرود همزمان با ضعیفتر شدن خانواده -حتی از نظر جسمی- خاندان و سنتهای اشرافی نیز رو به زوال میرود. بودنبروکِ بزرگ در هفتاد یا هشتاد سالگی از دنیا میرود اما فرزندان او به ترتیب در سنین پایینتر و حتی به مرگهایی سخیفتر میمیرند. اگر اشتباه نکنم پدربزرگ به مرگ طبیعی فوت میکند اما پسرش به سکته، نوهاش (که از قضا از همه پدران خود بیشتر در بند اشرافیت است) با عفونت دندان و نتیجهاش بر اثر حصبه در سنین نوجوانی. مرگ هانو نوجوان و بیوارث ماندن خانواده نمادی از اتمام کامل دوران فئودالیسم است. اما در عوض خاندان هاگناشترمها (که خاندان رقیب هستند و تونی دائما با دیگری سازی آنها، برای خاندان خود هویت تعریف میکند) که بورژوا مسلک و مدرنتر هستند، روز به روز هم از نظر ترقی تجارتخانهشان و هم از نظر نسلی به پیش میروند (مقایسه شود سلامتی جسمانی هانو بودنبروک و پسران اشترم که مان توصیف میکند). حتی در فصلی خود اشترم خانه اجدادی بودنبروکها را (برای اسکان خانواده خودش که حالا بزرگتر شدند و آن خانه قدیمی برایشان کوچک است) میخرد و قسمتی از آن را خراب میکند و مغازه جایش میسازد و قسمتهای دیگر را هم مدرن میکند. قابل ذکر است که دین نیز نقش قابل توجهی دارد. بودنبروکها انسانهایی مذهبیاند اما اشترمها اگر مذهبی هم هستند هیچگاه در طول رمان از آن یاد نمیشود. به عبارت دیگر یا اصلا دیندار نیستند یا اگر هستند هم آن را از درون خانه به صحنه اجتماع نمیآورند. زوال بودنبرکها زوال یک خاندان به تنهایی نیست، بلکه زوال یک عصر است. عصری که در کشاکش با عصر جدید، دست و پای آخرش را میزند ولی در نهایت با وجود تمام هم و غمی که تونی برای حفظ خاندان دارد، نابود میشود. شاید در سپیدهدمان طلوع خاندان، اشرافیت ارزش بود و مان با شکوه آن را توصیف میکرد، اما امروز و در آخرین بخش رمان وقتی تونی از کالسکه پدربزرگ کروگر یاد میکند تنها نیشخند مخاطب نسیبش میشود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.