یادداشت Soli

Soli

Soli

1404/4/14

        فضای کلی داستان کمابیش مشابه کارهای سابق نویسنده بود، ولی من روایت‌گری آپولو رو بیشتر از بقیه کتاب‌هایی که از این نویسنده خونده بودم دوست داشتم. هم اون طنز توی لحن پرسی و مگنس رو داشت و هم یه بخش‌هایی که می‌شه گفت یه جورایی... عمیق‌تر می‌شد. این‌که چه‌طور شخصیتش در طول کتاب رشد می‌کرد و عوض می‌شد، محسوس و خیلی جالب بود. بقیه شخصیت‌ها اون‌قدرا برام نزدیک نبودن. شاید فقط پرسی بود که توی قهرمانان المپ رو اعصابم بود، ولی اینجا علی‌رغم حضور کوتاهش، خوندن درموردش برام خوشحال‌کننده بود. :دی
منتظرم ببینم در ادامه چه اتفاقی می‌افته.
از کتاب:
من نمی‌فهمیدم آن بذرها به چه دردی می‌خورند، اما این فکر که وقتی کار به جاهای باریک می‌کشید، من مردم را با یوکللی‌ام کتک می‌زدم و مِگ مشغول کاشتن گل‌های شمعدانی می‌شد، واقعا آرامش‌بخش بود.

بعد از خوانش دوم:
حدودا چهارده سالم بود که برای اولین بار با پرسی جکسون و ریک ریوردان آشنا شدم. اون اوایل، خیلی باهاش حال نمی‌کردم و نمی‌فهمیدم که چرا باید این‌قدر طرفدار داشته باشه.
کم‌تر از بیست روز دیگه، بیست‌ویک ساله می‌شم. مدتی می‌شه که هرچیزی مربوط به کارهای آقای ریوردان برام حسی شبیه خونه داره و هرچی که می‌گذره فقط بهشون علاقمندتر می‌شم. هر بار که برمی‌گردم، چیزهای بیشتری درباره هرکدوم از شخصیت‌ها و داستان‌هاشون یاد گرفته‌م و بیشتر باهاشون همذات‌پنداری می‌کنم.
با این‌که دفعه دومی بود که این کتاب رو می‌خوندم و با این‌که نیاز داشتم سریع‌تر تمومش کنم، واقعا دلم نمی‌خواست تموم شه. همچین کتاب‌هایی به یادم می‌آرن که اصلا چرا عاشق مطالعه شدم. ترجیح می‌دم تو همین اردوگاه دورگه‌ها زندگی کنم، همین‌طوری از دور همه رو تماشا کنم که چه‌طور جلو می‌رن و بزرگ می‌شن و تغییر می‌کنن.
یه نکته‌ای که توجه‌م رو جلب کرد این بود که زاویه‌دید کتاب من راوی بود و اتفاقا بی‌مهابا وسط داستان به اصطلاح دیوار چهارم رو می‌شکست و تلاش نمی‌کرد پنهان کنه که داره با مخاطب حرف می‌زنه، ولی این موضوع نه‌تنها چیزی از ارزش و لذت داستان کم نکرده بود، بلکه بهش افزوده بود. این اواخر چند تا کتاب خوندم که تلاش می‌کردن همچین حالتی رو به دست بیارن ولی نتیجه چنان خنک و بی‌معنی و حال‌به‌هم‌زن شده بود که من همه اون کتاب‌ها رو بعد از سی چهل صفحه رها کردم. به نظرم یکی از دلایلش این بود که نویسنده این‌جا خیلی صادقانه و خودمونی برخورد کرده بود. به زور سعی نکرده بود خودش رو فرو کنه تو بدنی که حرف زدن از طرفش رو بلد نیست. تازه، بامزه هم بود. من خیلی جاها باهاش خندیدم. خیلی جاها هم بغض کردم.
خلاصه که چی بگم. خیلی دوستش دارم.
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.