یادداشت zahra shams

zahra shams

1401/02/10

                "می ترسم چون نمیخواهم گریه کنم"

تمام زیبایی زندگی یک فرد، انسان های ارزشمند آن هستند. وقتی یکی از همان انسان ها زندگی تان را ترک کند چه حسی پیدا میکنید؟ وقتی میفهمید که دیگر او نیست، وقتی یاد چنین چیزی می افتید چه حسی دارید؟ وقتی انسان های زندگیمان می روند انگار بخشی از زندگی ما را نیز با خودشان میبرند و تا آخر عمر آن جای خالی و خلاء را حس میکنیم.

کتاب چتر تابستان، داستان زندگی ست، داستان از دست دادن، وقتی که آنی طی یک روز ناگهانی برادرش را از دست می دهد و پس از آن سعی میکند تا با حس ترس از افتادن اتفاقات حس غم اش را فراموش کند، اگر دوست دارید تا با سرنوشت آنی همراه شوید، این کتاب را بخوانید:)

در ابتدا، این کتاب واقعا کتاب قشنگی بود. موضوعی که نویسنده در رابطه با آن نوشته بود، موضوعی بود که شاید هر انسانی یک بار آن را تجربه کرده باشد و وقتی آن را در کتاب میخواند واقعا حس همزاد پنداری به او منتقل میشود و این حس، واقعا مهم و انتقال آن بسیار دشوار است. نویسنده باید طوری این داستان را بنویسد که خواننده احساس نکند تمامی این احساسات و عواطف تصنعی و غیرواقعی ست و خانم گرف به خوبی توانسته بود از پس این کار بر بیاید.

زاویه دید بسیار صحیح انتخاب شده بود. چون فقط خود شخصیت می توانست این حس همزاد پنداری را منتقل کند و اگر زاویه دید دانای کل بود، قطعا این درک اتفاق نمی افتاد و روایت داستان مصنوعی بنظر می آمد.

اسم کتاب واقعا خلاقانه و جذاب بود. از نظرم نام یک کتاب نباید کلیشه ای و ساده باشد، باید به نحوی باشد که خواننده را کنجکاو و جذب خود بکند، و موضوع مهمتر این است که زمانی که شما در داستان متوجه دلیل این انتخاب می شوید به وجد بیایید و نویسنده را تحسین کنید و در رابطه با این کتاب واقعا این موضوع اتفاق افتاد و انتخاب نویسنده بسیار تحسین برانگیز بود.

دو مورد در هر کتابی بسیار حائز اهمیت است. یک شخصیت پردازی و دو پردازش صحنه و مکان، و هر دوی این موارد در این داستان اتفاق افتاده بود. شخصیت پردازی باید به نحوی باشد که شما شخصیت های اصلی و فرعی داستان را گم نکنید و نکته دیگر اینکه پردازش شخصیت نباید به صورت پرتابی باشد و نویسنده باید آن را لا به لای داستان بگنجاند که این مطلب در این کتاب کاملا رعایت شده بود. در رابطه با پردازش صحنه نیز همینطور، نویسنده طوری روایت کرده بود که من به عنوان یک خواننده کاملا یک تصویر از محیط داستان در ذهنم داشتم و در هر فصل و هر صفحه با آن همراه میشدم.
 
داستان کاملا به اندازه ی کافی روایت شده بود. نه آنقدری بود که خواننده را از داستان زده کند و نه انقدر کم بود که خواننده گیج شود و متوجه اتفاقات داستان نشود و وقتی که داستان ها به اندازه ی کافی روایت میشوند، سرعت و روند آن ها نیز بسیار خوب پیش میرود؛ همانند این کتاب، و همانطور که به اندازه ی کافی خیلی هم عالی سرنوشت هر شخصیت را برایمان گفته بود و مثل خیلی دیگر از کتب، این علامت سوال در ذهن خواننده ایجاد نمیشد که فلان شخصیت چه بلایی بر سرش آمد و ...

یک اتفاق خیلی جذاب در کتاب ها این است که نویسنده یک سری از اطلاعات را بر اساس شخصیت و زندگی خودش وارد داستان کند. در این کتاب این اتفاق افتاده بود و برای مثال (شخصیت) پدر را مانند خودش فراموشکار انتخاب کرده بود یا ترس آنی از بیماری ها را از دوران کودکی خودش الهام گرفته بود، این موضوع باعث می شود تا خواننده حضور نویسنده را در متن احساس کند و این ماجرا حس خوبی به او منتقل میکند.

و حال پس از پاراگراف ها صحبت باید بگویم که خیلی از بابت انتخاب این کتاب خوشحالم. حس همزاد پنداری ای که داشت باعث می شد تا کمی دلم آرام شود و در کل داستان صمیمی و قشنگی بود و میخواهم توصیه کنم که حتی اجازه ندهید "آنی" به انتهایی ترین نقطه کتابخانه تان منتقل شود چه برسد که در انجا بماند:)
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.