یادداشت Soli
1404/4/14
زدهم تو فاز یهکلمهای کردن کتابا و در یک کلمه، غمانگیز بود. واقعا غمانگیز بود. همه بدبختیای زندگیم رو آورد جلوی چشمم. :/ نمیدونم چرا، اما با شخصیتایی مثل لوییز که نادیده گرفته میشن خیلی ارتباط برقرار میکنم و درکشون میکنم. یادم نمیاد تجربه مشابهی داشته باشم، یادم نمیاد نادیده گرفته شده باشم، حداقل نه اینطور واضح و طولانی؛ ما واقعا درکشون میکنم. والد بودن واقعا سخته، چهطور بعضیا همچین مسئولیتی رو میپذیرن؟ نمیترسن واقعا؟ یه شغل موفق، یه ازدواج خوب، یه زندگی قشنگ، دوستای فراوون، هیچکدوم خاطرات بچگی رو پاک نمیکنه. تبعیضا رو از بین نمیبره و حسای بد رو شاید بتونه یه خورده کمرنگ کنه، اما محو نه. البته بدشانسی هم بیتقصیر نبود، اما نمیتونم پدر و مادرشون رو ببخشم و دلم میخواد کله کرولین رو بکوبم به دیوار.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.