یادداشت hatsumi

hatsumi

1402/3/4

آن تک درخت انار
        داستانی در مورد بغداد در سده های اخیر،جنگ ،اشغال،اعدام و تبعیدها.
راوی داستان پسری به نام جواد هست ،پسری با طبع هنری و علاقه مند به هنر که باید شغل پدری و خانوادگیشون رو ادامه بده و در غسالخانه پدرش کار کنه ،اموری برادر بزرگتر و حامی جواد در ادامه دادن هنر در جنگ ایران و عراق نبرد فاو کشته میشه.
داستان ،داستان جبر جغرافیایی و گرفتار شدن آدم ها در حصارهای جامعه و خانواده هست ،اسم داستان خیلی خوبه تک درخت انار به تنهایی، انزوا و اجبار به ماندن جواد هم اشاره داره،درختی که از آبی که باهاش مرده ها رو میشورن تغذیه شده و میوه هاش ،میوه های مرگ هستند.
 شخصیت اصلی رمان تحت تاثیر یک مجسمه ساز به نام جاکومتی هست،مجسمه های جاکومتی دفرمه غیرمتعارف و انتزاعی هستند،مجسمه هایی که رنج ،آسیب دیدگی،تهی و تنها بودن از مشخصات اصلی اون ها بود،رفته رفته فیگور انسان به ابژه مورد علاقه اون تبدیل شد و جاکومتی بیشتر به سبک اگزیستانسیالیسم روی آورد ،شخصیت های رمان آن تک درخت انار هم همین مشخصات رو دارند ،انتزاعی،تنها و شکست خورده ،جاکومتی با مجسمه های دفرمه و جواد (شخصیت اصلی) با جسدهایی که آسیب دیده و رویاهای آزاردهنده روبرو هستند. شخصیت خود جواد هم مظهر شکست خوردگی ،تنهایی و گم گشتگی هست.
علاوه بر اینکه خود داستان رو خیلی خیلی دوست داشتم ،شروع و پایان داستان رو هم خیلی دوست داشتم،
داستان در رویای جواد شروع میشه وقتی معشوقش روی سنگ مرمرین غسالخانه دراز کشیده و زمزمه میکنه من رو بشور و جواد با آب بارون اون رو میشوره و بعد هجوم مردهای نقاب دار ،تصویر عشق شهوانی جواد چرخشی خشونت بار پیدا میکنه و جواد خودش رو سربریده پیدا میکنه.
و پایان داستان فوق العاده خوب بود باید بگمش پس شما نخونید آخر هم جملات مورد علاقمو میگم.
وقتی جواد میگه بهشت ها جای دیگه ای هستند و این درخت هم مثل من ریشه در جهنم دارد ،درخت سرنوشتش اینه که یکجا بمونه ،میخوام بگم به سرنوشت باوری ندارم ،اما چیزی که باهاش روبه رو هست تاریخ هست که هرچیزی که سرراهش باشه رو در هم میشکنه،این جبر ،وقتی مرزها تبدیل به طناب های برای شکنجه و بستن پای آدمی میشن.
شروع قوی،پایان قوی،داستان قوی شاید تنها چیزی که یکم دوست نداشتم نقش کمرنگ خواهر راوی در داستان بود.
خیلی پیشنهادش میدم که بخونید⁦ʕ´•ᴥ•`ʔ⁩

.
 در دل گفتم حتی رودخانه ها مسیر زندگی خود را تغییر می دهند.اکنون من نیز رودی هستم که بیهوده سعی می کند به جایی که نقشه از او میخواهد،جاری نشود
.
 مارکس می گوید تاریخ دوبار تکرار می شود،یک بار به عنوان تراژدی و یک بار به عنوان کمدی ،آنچه ما اکنون می بینیم کمدی است.
.
 عذرخواهی کرد و خواست عذرش را بپذیرم و به آرامی گفت:«چه کنم پسرم ،جگرم سوخت.»گفتم:«در این مملکت مگر جگری مانده که نسوخته باشد!»
.
برایش نوشتم وقتی به اتفاقات رخ داده فکر می کنم،احساس میکنم دچار زلزله ای شده ایم که همه چیز را زیرورو کرده و ما همچنان در تلی از آوارهاب به جا مانده ،تا دهه های آینده سرگردان خواهیم بود.

.
 باید به او می گفتم که نباید مرا دوست داشته باشد،چون می ترسم قلبش بشکند؟یا باید حقیقت را به او می گفتم؟ مگر خودم می دانم حقیقت چیست؟ من فقط می دانم که دیگر از خودم و همه چیز خسته شده ام،قلبم دالانی است که می توان از آن به راحتی عبور کرد ،اما ساکن شدن در آن ناممکن است.می خواهمش و میخواهم با او باشم ،اما خسته ام .آیا قلبم به بمب ساعتی یا گودالی تبدیل شده که دیگران از کنارش عبور می کنند؟
.
 ما هم مجسمه هایی هستیم که به نام آفریدگارمان یکدیگر را در هم کوبیده،می شکنیم.شاید زمان آن فرا رسیده که او خود آفریده اش را نابود کند.
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.