یادداشت مجید اسطیری

یک روز از زندگی زنی که لبخند می زند
        دو سه هفته پیش بود که من در یک جلسه خیلی خصوصی یک داستان کوتاه خواندم و به دوستان گفتم که اصلا تصمیم نداشتم فعلا این داستان را بخوانم چون به نظر خودم هنوز تمام نشده و گذاشته بودم تا سر فرصت ویرایش و بازنویسی ش کنم
داستان بنده با عنوان <a href="https://www.goodreads.com/story/show/1106444?chapter=1">«روش‌های تبدیل کردن یک روز بد به یک روز خوب»</a> را میتوانید در صفحه نویسندگی خلاق گودریدز بخوانید
باز هم یادآوری میکنم که این داستان فعلا یک نسخه اولیه است
تنها خانم جلسه بهم گفت که به تازگی این مجموعه داستان را خوانده که مثل داستان من بیشتر داستانهایش مربوط میشود به لحظات کوتاه ولی عمیق کشف و شهود در زندگی که تا سالها بعد شخصیت ها را رها نمیکند. بعد هم خودش زحمت کشید و کتاب را برایم آورد

راستش از همان روز که توصیف این کتاب را برایم کرد منتظر بودم کتاب را بگیرم و بخوانم چون احساس میکردم / میکنم به چنین نوع نگاهی به ادبیات خیلی نیاز دارم / داریم
گذشته به شدت در زندگی ما حضور پررنگی دارد اما در داستان هایمان انگار هیچ گذشته ای نداریم و این به نظرم به خاطر سلطه بوطیقای ادبی امریکایی اتفاق افتاده
شما این نقل قول را شنیده اید
ریموند کارور :
«من بیشتر از پنج دقیقه در هر ماه را صرف یادآوری گذشته نمیکنم.
حقیقتا. گذشته شبیه به یک کشور بیگانه و ناشناخته است
و همه چیز در آنجا به طرز متفاوتی اداره می شود.
اتفاق ها تنها در زمان حال می افتند.»
این نگاهی است که آن بوطیقای آمریکایی را ساخته و درابل دقیقاً مخالف جهت این نگاه حرکت می‌کند و گذشته نقش خیلی پررنگی در داستان هایش دارد. مثل ما شرقی ها است از این جنبه!"
گذشته از این ها شخصیت پردازی ها در این داستانها خیلی عمیق و لایه به لایه و انسانی است. در بیان احساسات صراحت وجود دارد که این هم خلاف بوطیقای امریکایی امثال همینگوی و کارور است. مثلا در داستان "بیوه شاد" که خانمی شوهرش میمیرد و او بی رو در بایستی با خودش کنار آمده که از مرگ شوهرش خوشحال است چون او اگر زنده بود مدام مشغول غر زدن بود:

"تلویزیونی در کار نبود. صاحبان «آسیاب بادی» پوزش طلبانه توضیح داده بودند دره ای که کلبه کوچک در آن قرار دارد برای دریافت فرکانس زیادی عمیق است، کیفیت تصویر آن قدر بد است که ارزش ندارد تلویزیون تهیه کنند. فیلیپ گفته بود مشکلی نیست، اما راستش را نمی گفت. اگر زنده مانده بود و به این تعطیلات در دورست می آمد، بی شک راهکار دیگری پیدا می کرد که بابت نبود تلویزیون غر بزند."

نویسنده با خیال راحت هر جا که شخصیتش در مسئله ای غور میکند وارد ذهن او میشود و پندارهای فلسفی او را بیان میکند که گاهی به خلق سطرهای واقعا درخشان می آنجامد:

 "فکر کرد آنهایی که عاشق نیستند می میرند و فراموش می شوند و هیچ به حساب می آیند، اما آنهایی که عاشق اند، آن طور که من بوده ام، نمی توانند نابود شوند. جسم شاید نابود شود اما عشق من از هستی ساقط نمی شود. به من برای وجود احتیاج ندارد؛ من ضروری نیستم. ممکن است در آن بیمارستان مثل یک پوسته کهنه بر زمین بیفتم اما وجود من ضروری نیست، آن سال هایی که بوده ام کافی است. فروید همین را می گوید، همه پیغمبران همین را می گویند."
تنها چیزی که باعث شد به این کتاب پنج ستاره ندهم نگاه تندرو و متعصب ضد مرد بود که مایه تعجب میشود از نویسنده ای به این خوبی. در تمام کتاب یک مرد قابل اعتماد سالم مهربان پیدا نمیشود. همه یا عوضی هستند یا بداخلاق یا خائن. در صورتی که من میتوانم در چند داستان با خیال راحت جای زن و مرد را تغییر بدهم و داستان را بگذارم جلوی خانم درابل و بگویم این طوری نمیشود یعنی؟! اینش خیلی بد بود
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.