یادداشت dream.m
1404/4/22
آخرین باری که مامانبزرگ منو شناخت، وسط تعریف کردن یه خاطره نصفه بود. داشت قصه عروسی خالهش رو تعریف میکرد، که داماد اسب آورده بوده برای عروس بردن و زیر پنجره خونه عروس منتظر بوده که ... و بعد، یهدفعه قصهشو ول کرد و باتعجب نگام کرد. با اون چشمهایی که انگار پشتش رو مه غلیظ گرفته بود خیره شد و گفت: تو همونی نیستی که… همیشه شیرینی میدزدی از قابلمه؟ خندیدم. گفتم: آره مامانجون، همونم. فکر کردم داره باهام شوخی میکنه. چون یه لحظه، فقط یه لحظه، لبخند زد و بعد باز خیره شد. انگار دکمه خاموش شدن فیوز رو توی ذهنش زده باشن. از اون روز به بعد دیگه مامانبزرگم منو یادش نیومد، من شدم یه آدم بینام، یه پرستار، هرکسی غیر خودم. هربار که وارد اتاقش میشدم، انگار بار اولم بود. میپرسید شما دکترین؟ یا میگفت اینجا کجاست؟ خونه من نیست. من باید برگردم پیش بچه هام. وضعیت البته با همه همینجوری بود. دیگه حتی بابام رو که محبوب ترین بچهش بود رو هم نمیشناخت. خیلی قبل از اینکه آلزایمرش پیشرفت کنه، پاشم دیگه کار نمیکرد. آرتروز جونش رو گرفته بود، افتاده بود رو تخت، اسیر بین بالشهایی که مدام باید جابهجا میشدن تا زخم بستر نگیره؛ که باوجود همه مراقبت ها گرفت. چند روز هم بخاطرش بیمارستان بستری بود که یه شبش رو من پیشش موندم به جای مامانم. خیلی ناراحتش بودم چون زخمش عفونت کرده بود و خیلی ناله میکرد، زانوها و پشتش خیلی درد داشت و حتی نمیشد لمسش کرد، گوارشش هم درست کار نمیکرد و هرروز داشت ضعیف تر میشد. ولی اینا درد واقعی نبود. درد اونجا بود که اون شب توی بیمارستان با صدای لرزون بهم گفت: خانم پرستار من بچه دارم؟ و من، با زبونی که خشک شده بود، فقط تونستم بگم: آره مامانجون داری، منم نوهتم. بعد اون گفت: پس چرا منو ول کردن و هیچکدومشون نمیان یه سر بزنن بهم؟ و من… اون شب رفتم توی دستشویی و به آینه زل زدم. به همون نوهای که میاومد، هر هفته، هر تعطیلی، تنها یا با بقیه، ولی دیگه دیده نمیشد. شناخته نمیشد. وجود نداشت. و بعد برای مامان بزرگ و تنهایی عمیق بیانتهاش توی ذهنش زار زار گریه کردم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.