یادداشت Hediyeh zahra
1403/6/13
و بالاخره، پایان. چه جمله ی غمانگیزی... درد و غم زیادی رو دلم سنگینی میکنه، به محض اینکه جانانم تموم شد، بدون هیچ درنگی پاشدم و به نقطه نامعلومی خیره شدم و تموم داستان رو با خودم مرور کردم، عواطف و احساساتی که خرجش کردم و اکت هام...همشون با عشق همراه بودن... یه لحظه از احوالاتم غافل شدم و دیدم ای وایییی... چشمام میسوزه... بعد این سوزش تبدیل شد به گریه و تا به خودم اومدم دیدم جانانم رو گذاشتم روی قلبم و زار زار اشک میریزم واسه بچه هام... من با شما زندگی کردم...طعم تلخ تنهایی به کامم شیرین اومد و استارت جدی علاقم به کتاب و کتابخونی با شما رقم خورد...حس غریبی یورش برد به دلم و شروع کردم به بو کردنت، ورق زدنت و تجربه دوباره همه احساساتی که باهات داشتم... _دوست دارم، ۳ سپتامبر ۲۰۲۴، ۴ صبح، مادرتون:)) چیزی که خیلی من رو به کتاب جذب کرد، ایده خفن و بزرگ نویسنده بود که دنیای خیلی وسیع و نامحدودی رو در اختیارت میذاره. در این بین، تضادها، تفاوت ها، و پیش بردن داستان با نقطه نظر کارکتر های مختلف... این خیلی جذابه و خواننده رو اصلا خسته نمیکنه. فصل ها حجم نسبتا کمی دارن و همواره در حال تکمیل و پاسخ به معماهای فصل های قبل هستن. شخصیت پردازی جذابی داشت و هر کارکتر حرفی برای گفتن داشت. برای تصور و همراه شدن با این کتاب، شما نیاز به اطلاعات و جزئیات خوبی دارید که به نظرم نویسنده خیلی خوب از عهده اش بر اومده بود. همه چیز بسیار باشکوه و باجزئیات توصیف شده بود. در کنار همه ی اینها، نویسنده کمی چاشنی تند رومنس بهش اضافه کرده که کاملا به جا و به اندازهست. داستان خیلییی پر کششه و در کل، من به این کتاب لقب جانان رو دادم، چون برام خیلی باارزشه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.