یادداشت سعید بیگی
1403/4/13
کتاب از دو نمایشنامۀ «دیکته» و «زاویه» تشکیل شده و در 96 صفحه در انتشارات نگاه منتشر شده است. زبان و روایت ساده، خواندنی و خوب است و نثر غلامحسین ساعدی، همانگونه که در یادداشتهای قبلیم بر آثار وی بیان کردهام، همان نثر زیبا، خواندنی و سهل و ممتنع ویژۀ خودِ او است. ـ نمایشنامۀ «دیکته»: ماجرای دیکته گفتن یک معلم به دانش آموز است و معلم و ناظم و دیگر مسئولان مدرسه و افراد حاضر، طبق یک رسم دیرین و رایج از دانش آموز میخواهند که بدون فکر کردن و پرسیدن، فقط آنچه را به او میگویند ـ صرفنظر از آنکه قبول دارد یا نه و اینکه میپذیرد یا نه ـ بنویسد و هیچ پرسش یا اعتراضی نکند! در میانۀ کار؛ دانش آموز بخشهایی را نمیخواهد بنویسد، چون درست نمیداند و مسئولان مدرسه؛ ابتدا با جایزه و نمایش الگو (شاگرد اولها) و در نهایت با تهدید، میکوشند او را وادار به نوشتن دیکته کنند. تمام حاضران در جلسۀ امتحان (دیکته)؛ متفقالقول هستند که اطاعت کردن و نوشتن آنچه میشنود، آسایش و راحتی و جایزه و تقدیر و تشویق و تمام خوبیها و امکانات را برایش به ارمغان خواهد آورد. اما در صورت مخالفت از این جوایز و تشویقها و امکانات که هیچ خبری نیست؛ تازه مجازاتهای سختی هم در انتظار دانش آموز مخالف خواهد بود. اما دانش آموز مورد نظر نمیپذیرد و علم مخالفت بر میدارد و در آخرِ داستان؛ سه شاگرد اول او را، با اعلام ناظم و مسئول تنبیهات مجازات میکنند. به نظرم واژۀ «دیکته» در اینجا ایهام دارد؛ یعنی احتمالا دو معنا مورد نظر نویسنده بوده است: 1ـ دیکته به معنای همان املای نوشتنی که متنی را معلم میخواند و دانش آموز مینویسد. 2ـ دیکته به معنای دیکته کردن و دستور دادن به فردی که باید بی چون و چرا آن را اجرا کند و با دیکتاتور هم خانواده و فامیل است! لطفا این چند بیت زیبای سید اشرفالدین حسینی گیلانی (نسیم شمال) را هم ببینید که کاملا با پیام این نمایشنامه همخوانی و هماهنگی دارد: « دست مزن! چشم، ببستم دو دست | | راه مـرو! چشم، دو پايـم شکست حـرف مـزن! قطـع نمـودم سخـن | | نطق مکـن! چشم، ببستـم دهـن هيچ نفهـم! اين سخـن عنوان مکن | | خواهـشِ نا فهمـیِ انسـان مکـن لال شــوم، کـور شــوم، کَـر شــوم | | ليک محال است که من خَر شوم! » ـ نمایشنامۀ «زاویه»: ماجرای آدمهایی است که به دنبال کسب قدرت، موقعیت و مقام در جامعهاند و ما میتوانیم ـ به عنوان مشت نمونۀ خروار ـ آنها را نمایندۀ افراد و گروههای مختلف در اجتماع به حساب بیاوریم. هر یک از این افراد در کمین نشستهاند و در صدد رسیدن به بالای نردبانی هستند که به نظرم استعاره از همان قدرت و مقام باشد و از آنجا بر زیردستان شان حکومت کنند و آنها را ریز ببینند. جالب اینجا است که هر که ـ هر چند ضعیف و بیچاره باشد ـ وقتی به آن بالا میرود، گذشتۀ خود و این پایین بودنش را فراموش میکند و همه را ریز میبیند و شروع به خوش گذرانی و استفاده از امکاناتی میکند که آن بالا فراهم شده است و به هیچ بنی بشری هم پاسخگو نیست! تا زمانی که از آن بالا پایین بیاید؛ یعنی زمانش تمام شود و یا او را پایین بکشند! برای رسیدن به این مقام، هر کسی از روشی بهره میبرد. یکی منتظر است که زمانش برسد و به قدرت برسد. دیگری میکوشد با تطمیع دیگران به قدرت برسد. یکی دیگر تلاش میکند با تهدید دیگران به مقام دست پیدا کند. و دیگری میکوشد با فریب دیگران و ادعای دانش و فضل داشتن، بر دیگران برتری یافته و به مقام مورد نظر دست یابد. و گروهی نیز با سرزنش دیگران میکوشند، آنان را از گردونه خارج کرده و خود به قدرت برسند و ... . اما در نهایت آنکه به قدرت دست یافته یا نیافته، یعنی تلاشش به نتیجه رسیده یا نرسیده، بالاخره باید همه صحنه و زاویۀ مورد نظر را ترک کنند و بروند و صحنه را به افراد دیگر بدهند. و گاه ممکن است بعضی افراد در رقابتهای بعدی هم حضور داشته باشند و بکوشند تا به آن بالا دست یابند. و اما نکتهای جالب و عالی از متن کتاب در صفحۀ 73: «... مرد عینکی: وقتی یکی میره اون بالا، میشه بهش اعتراض کرد، فحش داد، یا براش کف زد و تشویقش کرد و ماچش کرد و یا عکسشو گرفت.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.