یادداشت سمانه بهگام
5 روز پیش
با شوهرم دعوایم شده بود. دلم میخواست هرجای دنیا باشم جز خانه. طاقچه بینهایت را باز کردم. با خودم گفتم اولین کتاب داستانی که به چشمم خورد را میخوانم. بدون آنکه بدانم نویسندهاش زن است یا مرد. بدون آنکه نقدی درباره سبک یا دیدگاهش بخوانم. هرجایی غیر از اینجا باشد کافیست! از یک تفریحگاه خانوادگی در ترکیه سردرآورم. پوزخند زدم. «باز خوبه نزدیکه! هروقت حوصلهم سر رفت سریع برمیگردم.» اما هرچه خواندم از خودم دورتر شدم و نه تنها برنگشتم ،که کتاب را یک نفس خواندم. آن چیزی که همان اول مجذوبم کرد، این بود که برخلاف اکثر داستانها، راجع به نفرت بود نه عشق. بعد از دعوا به آن نفرت غلیظ احتیاج داشتم. اما نویسنده تا ته نفرت رفته بود. با بیرحمی تمام عصیانها و تاریکیها و رنجهایش را پیش چشمت عریان میکرد. با یک جور مهارت سادیسمی سعی میکرد تمام زخمها و کبودیها و عفونتهایی که کینه بر روح میگذارد نشان میدهد. در یک مالیخولیای شیطانی از زبان حلزونی قرمز! مجوز قاتل و دروغگو و شرور بودن میداد؛ آنهم فقط بخاطر اینکه ما انسانیم! اینجا تقریباً از دیدگاه نویسنده تهوع گرفتم. اما خود انزجار اصلی برای جملاتی بود که زیستن با خانواده را چرک محض میدانست. کسی که یک عمر متنفر زیسته باشد، آن لحظه متزلزل حلول عشق هم جز کارهای هولناک و خشن کاری از دستش برنمیآید. با کمی خوشبینی اشتباه، منتظر بودم تحولی، شهودی، تغییر دیدگاهی در شخصیت سرطانی مزیّن رخ بدهد. اما کتاب با جملات ابتداییاش تمام شد تا خیالم را راحت کند بیخود امیدوار بودم. کسیکه از خودش و خانواده اش منزجر است مگر میتواند وسط دیالوگهایش دست از توهین به کشورش بکشد؟ طاقچه را بستم و پیش شوهرم برگشتم. فکر کردم با چه جملهای پیشقدم آشتی شوم؟ توی آشپزخانه بالای سر کتری بود. کابینت را باز کردم. پاکت خالی قهوه ترک را انداختم توی سطل آشغال و چای لاهیجان را بیرون آوردم. بیمقدمه گفتم «میدونستی توی ترکیه یکتا، اسم پسره؟» خندهای پرید گوشه لبش. «اونجا چی سر جاش مونده که اسمها بمونن؟» به اسم مزیّن فکر کردم. راست میگفت.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.