یادداشت
1402/3/2
4.1
30
. سرمایه همه چیز را مصرف می کند. حتی شرافت و عشق را هم مصرف می کند. اگر می خواهید بفهمید که منظور مارکس از این که سرمایه همه چیز را مصرف می کند چیست، ابتدا باباگوریو بالزاک را بخوانید، سپس سرخ و سیاه استاندال را. باباگوریو انسان ها را به سیاه و سفید تقسیم نمی کند. بلکه نشان می دهد چطور آنها که معمولا سفید دیده می وشند، در برابر آنها که سیاه به نظر مکی رسند، نقشی را بازی می کنند که سرمایه برایشان در نظر گرفته است. دختران گوریو شرور نیستند، اما به راحتی هرجنایتی را در حق پدر انجام می دهند. در عوض دو محصل، یکی محصل طب و دیگری حقوق، پای باباگوریو میم انند. اما آیا راستینیاک راهی غیر از راه دختران باباگوریو را در پیش می گیرد؟ خیر، او هم سهمش را می خواهد. او هم می رود که به زور بگیرد. پس چرا به حرف وترن گوش نداد؟ چون او نقابی سیاه بر چهره داشت. همین؟ آدم ها فریب می خورند چون سرمایه، برای هرکسی نقابی تدارک دیده. اما آنچه بین همه مشترک است، اطاعت از منش سرمایه پرستی است. در پرستش چنین بتی، خوب و بد یکی هستند و تفاوتی با هم ندارند. و حتی می شود گفت به کنایه این رمان، روسیاهان ه حقیقت نزدیکترند تا روسفیدان. و این هم چند خط مهمان بالزاک: پس از آنکه رنج های درونی باباگوریو را خواندید با اشتها غذا خواهید خورد و بی قیدی و بی اعتنایی خود را به حساب مولف کتاب خواهید گذاشت و تهمت مبالغه گویی و خیالبافی به او خواهید زد. ولی بدانید که این سرگذشت نه ساختگی است و نه افسانه. سراسر حقیقت است. این داستان چنان حقیقی است که هرکس می تواند عوامل آن را در خود، در دل خود، بیابد. سعادت شعر زنان است، همان طور که لباس زینت آنهاست. طبقه عالی شهر پاریس از وجود این قبیل اشخاصی که با رنج های معنوی و جسمی دست به گریبانند بی خبر است زیرا پاریس شبیه اقیانوسی است که هرقدر هم بجویید عمق آن نامعلوم است. اگر سرتاسر این اقیانوس را بپیمایید و بخواهید آنچه را که دیده اید شرح بدهید، هرقدر هم دقیق باشید، هرچند عده ای هم مثل شما این دریای ژرف را طی کنند و زیر آب های آن به جستجو بپردازند، باز هم گوشه ای پیدا خوهد شد که تا حال از نظرها محو بوده. این قبیل اشخاص فقط یک فکر در کله خود می پرورانند و از آن منصرف نمی شوند. تشنگی خود را با آبی دفع می کنند که از یک چشمه به خصوص بیرون بیاید ولو این آب متعفن باشد. برای آن که ازا ین آب بتوانند بنوشند، زن خود و بچه های خود را می فروشند، روح و جان خود را هم به شیطان می فروشند. برای بعضی از مردان این چشمه قمار است، برای بعضی دیگر داد و ستد در بورس است، جمع اوری تابلوهای نقاشی یا پرنده هاست، نواختن یک ساز موسیقی است، برای بعضی ها هم زنی است که بتواند برای آنها خوب نان شیرینی بپزد. به هرکدام از این مردها اگر تمام زن های دنیا را بدهید به آنها اعتنا ندارند و فقط طالب همان زنی هستند که هوس ها و امیال آنها را اقناع بکند. یا باید در راه ترقی پیش بروم یا در منجلاب رکود باقی بمانم... زندژی پاریسی یک جنگ و جدال دائمی است. زندگی نصف زن های شهر پاریس همین قسم است: از یک طرف تجمل و شکوه بیرونی و از طرف دیگر غصه های جانکاه درونی... زن هایی هستند که خود را به آن راه می زنند مثل این که ادای قرض صاحبان مغازه را فراموش کرده اند. زن های دیگر پول شوهرانشان را می دزدند: بعضی شوهرها گمان می کنند که می شود پارچه های کشمیری را که یکصد لویی ارزش دارد به بهای پانصد فرانک خرید، بعضی دیگر تصور می کنند که همین پارچه پانصد فرانکی را می شود به بهای یکصد لویی خرید. زن های بی چاره ای وجود دارند که بچه هایشان را گرسته نگه می دارند تا یک دست لباس تهیه کنند. اوژن هرسه صورت اجتماع را دیده بود. اطاعت، نبرد، یاغی گری. مظهر این سه چیز خانواده بود و اجتماع و وترن. در خود جرأت انتخاب نمی دیدک اطاعت ملالت بار بود، یاغی گری محال می نمود و عاقبت نبرد هم معلوم نبود... دلش گواهی می داد که دلفین قادر بود برای رفتن به ضیافت روی جسد پدرش هم قدم بگذارد. نه قوه آن را در خود می دید که به عنوان یک نصیحت گو خود را به میان افکند، نه جرأت آن را داشت که خود را از چشم دلفین بیندازد و نه این فضیلت را در خود می یافت که دلفین را ترک بکند. وطن از دست خواهد رفت اگر پدرها را زیر پا له کنند. این مطلبی است بسیار واضح. اجتماع و دنیا بر روی پدر می گردد، اگر بچه ها پدرشان را دوست نداشته باشند همه چیز فرو خواهد ریخت. یکی از مختصات شهر دلنشین پاریس این است که در اینجا شخصی می تواند به دنیا بیاید، در اینجا زندگی بکند و در اینجا بمیرد، بدون ا« که کسی متوجه باشد. بنابراین از مزایای تمدن استفاده بکنیم. امروز شصت نفر در این شهر مردند، حالا می خواهید برای تمام این مرده ها مجلس ختم بگذارید؟
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.