یادداشت آزاده اشرفی
1403/12/1
به جانور درون خود نگاه کردهای؟ کلاغی که با گربهها حرف میزند؟ سگ سیاهی که راهنمای جهان مردگان است؟ یا شاپرکی که رد نور را دنبال میکند تا به آستانه دنیای دیگری برسد؟ فرانتس کافکا اما به سوسکی نگاه کرد که مسخ شده بود و بالهای نازکش را نادیده گرفت، در جهان تاریک و انزوای خود ماند تا به لاشهای متعفن تبدیل شد. کافکا تامورا اما در پیچاپیچ پانزدهسالگی، به دنبال بلوغی بود که او را فاقد فقدانها کند. جویندهای که در جستجوی مادر و خواهر گمشدهاش، ما را به درون خود میکشاند و بیکلام، زندگیاش را تعریف میکند. در جدال برای اثبات تنهایی خود، به پذیرش زندگی میرسد و تنهایی را نه در انزوا، که در میان جمعی دستچین شده، زیست میکند. موراکامی در "کافکا بر ساحل" بخشی از بلوغ را به تصویر میکشد که مختص گذر از کودکی به جوانی نیست، انسانهای این کتاب همه در گذر از مرحلهای هستند که شاید شکلی از برزخ است. پس از آن تن به دوزخی بیآرام میدهند و سلاخی میشوند و کسی از سرنوشتشان آگاه نمیشود. یا به بهشت موعود قدم میگذارند و حتی نبودنشان، شکلی از بودن دارد. ناکاتا، پیرمرد خالص داستان بیشک شخصیت محوری کتاب بود که در نقش یک پیامبر ظاهر شد. پیامبری که از مقصد و مقصودش خبر نداشت. و تنها هدایتگری بود به سمت ناخوداگاه. کسی که هیچ ادعایی نداشت اما بیش از هر کس دیگر در این داستان میدانست. تنها کلامی که باور داشت این بود که ناکاتا زیاد بلد نیست، زیاد باهوش نیست، زیاد نمیداند. و شاید همین باور به ندانستن، و دنبال حقیقت رفتن او را اینطور باورپذیر کرده بود. رخت ادعا به قامت ناکاتا زار میزد. و او بیآنکه قصدی برای اثبات حقانیت خود داشته باشد، آدمها را وادار میکرد همقدم با او گام بردارند. و در نهایت در کنار او به تغیری برسند که هرگز گمان نمیبردند. کافکا تامورا اما در جستجوی کسریهای زندگیاش بود و در مسیر یافتن آنچه نداشت، از درون خود فاصله گرفت. با انسانها زیستی مشترک آغاز کرد. دوستی را، عشق را و وابستگی را تجربه کرد. که درخواست کمک اوشیما را رد نکند، یا به عشق ماورایی خانم سایکی دست پیدا کند، و یا ساکورا را طلب کند، در خواب و بیداری، نشان از شکافتن پیلهای بود که او را به پروانگی نزدیک میکرد. کافکایی که سالها در سکوت و انزوا زیسته بود، چون همنشین مناسبی نداشت و اطمینانی از بودن با آدمها دریافت نمیکرد، بعد از سفر و سکونت در میان کتابها، اعتماد واقعی را پیدا کرد و کمکم آموخت دست نیازش را به سمت آدمها بگیرد. حرف بزند و در نهایت، لبخند روی لبهاش بیاید. داستان یک شهر مرکزی داشت، تاکاماتسو. آدمها از هر گوشه ژاپن انگار به این هسته میانی میرسیدند تا گمشده را پیدا کنند. از توکیو، از ناکانووارد و شیکوکو همه مسیرها به تاکاماتسو ختم میشد. شهر کوچکی که سر و تهش را میشد در یک روز با یک ماشین فامیلیا گشت. اما در این هزارتوی توصیفی کتاب، نقطه صفر رسیدن بود. که در آن نقطه بارها را جمع کنی و برای ادامه حیات یا پایان زندگی، توشه برداری. داستان روایتی از جهانهای موازی بود. آدمهایی با یک روح در چند بدن، یا چند روح در یک بدن، با گذشته و آیندهای در هم تنیده. که در کشف معمای کتاب ذرهذره دستمان را میگرفت و با نمادها، استعارهها، موسیقی و اسطوره، گرهگشایی را برای خواننده مقدور میکرد. نویسنده گاها گرفتار اطناب میشد و در میان حل معماها، میان داستان مینشست و از زبان خودش، ماجرا را نقل میکرد. و مخاطبی که آثار دیگر موراکامی را خوانده باشد، بعد از زیادهگوییهای او از موسیقی یا اسطوره، پی میبرد که صرفا دارد علاقه او را برای ابرازگری اطلاعات میخواند. و در آن لحظات کتاب شکلی از روایت مستند میگرفت. و نه نشان یا کلیدی که در رفع ابهام ماجرا دست مخاطب را بگیرد. داستان با قلقلک دادن هوش مخاطب، تغیر زاویه دید و بازی با شخصیتها، ریتمی موزون پیدا میکرد که گاه از نوجوانی بخوانیم در سن پیری و گاه از سالمندی بخوانیم ساکن کتابخانه. و آنچنان ماهرانه که در میان این تغیرات گم نشوی. اگر آن زیادهگویی در راه گفتن حقیقت اتفاق نمیافتاد، بیشک کافکا در کرانه از ارزش بالاتری برای من برخوردار بود. و در نهایت، کافکا تامورا پوستکلفتترین پانزده سالهای است که میشناسم، درست در آن لحظه که به خانم سایکی گفت "من نمیدانم زندگی چه شکلی است..." کافکا بر ساحل/ هاروکی موراکامی ترجمه گیتا گرکانی/ نشر نگاه
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.