یادداشت پیمان قیصری

        وقتی سهراب به خواست افراسیاب به ایران لشکرکشی می‌کنه، به یک قلعه می‌رسه به نام دژ سپید که سردار دژ، پهلوان ایرانی گژدهم بود. گژدهم دختری دلیر و شجاع و جنگ‌آور داشت به نام گردآفرید که داستانش رو در جلد هفتم قصه‌های شاهنامه به روایت آتوسا صالحی می‌خونیم. گردآفرید مبارزه‌ی کوتاهی با سهراب می‌کنه و به نظر می‌رسه هر دو دل به هم می‌بازند اما سرنوشت ساز خودش رو می‌زنه.


در سپید دژ تنها گردآفرید ناآرام است که در درونش گردبادی است. گژدهم او را در آغوش می‌کشد. گردآفرید غمی سیاه را می‌بیند که در ژرفای چشم‌های پدر پنهان است. و این همان غمی است که چون مادر برای همیشه چشم بر دختر کوچکش بست، در چشم‌های پدر دیده بود. گردآفرید می‌کوشد ترس و نگرانی را از صدایش براند. پدر سپاهی پر ساز و برگ است، جنگیانی هزار هزار در جامه‌ی رزم با پرچم‌هایی سرخ در مشت و اسب‌های تیزپا به این سو می‌تازند.
گژدهم گوش تیز می‌کند آوای طبل‌های‌شان نزدیک‌تر شده.
- باید پیش از آن که دیرتر شود چاره ای بیندیشیم و دامی برای این گرگ‌های خون‌ریز بگستریم.
گژدهم می‌کوشد دختر را آرام کند، بیمناک مباش که به هجیر بسیار امید دارم، دلاوری بی همتاست.
گردآفرید بر زمین می‌نشیند و چون کوهی از یخ بر خویش می‌لرزد گفتی هجیر؟ اما پدر از نگهبانی که هرگز پای در میدانی چنین نگذاشته و بر سرداری شمشیر نکشیده چه کار بر می‌آید؟ نه چون خواب‌زدگان سخن مگو که اگر دمی درنگ کنیم دژ را سراسر به آتش می‌کشند و از آن ویرانه ای بر جا می‌گذارند.


      
20

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.