یادداشت رعنا حشمتی
1403/3/31
3.1
3
خلاصهای از ابتدای این کتاب ۵۰ صفحهای که پتانسیل زیادی برای بحث داره: نوربرت وایساده سر برکه (شما بخونین گردنه) و هرکی رد میشه رو یه شاخ میزنه و گردنکلفتی میکنه همهش. آدما نمیتونن از اون اطراف رد شن، و نمیتونن آب بخورن و ... بعد با هم جلسهای میذارن تا ببینن چیکار میتونن بکنن که از این معضل عبور کنند. هرکسی یه نظری میده و هر کدوم از اون نظرها به دلایلی رد میشن. یکی پیشنهاد میده بیاین فرار کنیم و بریم جایی که نوربرت نباشه. همه بهش حمله میکنن که این دیگه چه حرفیه؟ که همون لحظه نوربرت میاد و جمعیت رو متفرق میکنه و تهدیدشون میکنه که میزنم لتوپارتون میکنما. برای من نقشه نریزید... و بعد به مرور همه کمکم میرن از اون سرزمین. فقط یه پرنده میمونه، که نقشهٔ هوشمندانهای برای نوربرت میکشه و باقی ماجرا... ____ یه کمی ترسناک بود برام و تا حد زیادی سیاسی. یه کمی شبیه بنبست. و خب از این جهات ناراحت شدم و نمیدونم چه جور حسی میتونم بهش داشته باشم. میدونم که نگاه فردی و مواجهه با خود هم میشه بهش داشت... اما... اما بقیه حیوونها فرار کردن از دست نوربرت. به زبون ما: مهاجرت کردن. اینقدری اذیت شدن و هیچ راهی نبود، که فرار رو به قرار ترجیح دادن. اینجا من دیگه برام مهم نبود که نوربرت تنبیه شد و با خودش مواجه شد و دگرگون شد. اون حیوونایی که از محل زندگیشون طرد شدن چی شدن؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.