یادداشت زینب

زینب

زینب

1400/4/23

صد سال تنهایی
        [صد سال تنهایی] سرگذشت و سرنوشت ۶ نسلِ خانواده‌ی بوئندیا و دهکده‌‌ی ماکوندو در آمریکای لاتین می‌باشد. در این داستان هر نسل به نحوی بازتولیدِ نسلِ پیشین است و گویی آن را چون باری بر شانه‌هایش حمل می‌کند. یکی از نکات توجه برانگیز کتاب اینست که ماکوندو خود یکی از کاراکتر های داستان به حساب می‌آید. شخصیتی منزوی، غمبار و خاکستری که با مردمش در انتضار کولی ها می‌نشیند تا سالی یک بار بیایند و دریچه‌ای به جهان بیرون بگشایند. داستان سرشار از جزئیات پر‌اهمیت است به همین دلیل نوشتن خلاصه‌ای از آن و گنجاندنش در چند پاراگراف تقریباً ناممکن می‌نماید. در میان شخصیت‌ها جز سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که محبوبِ تمامِ کسانی‌ست که صد سال تنهایی را خوانده اند؛هنگام مواجهه با دو شخصیت و داستان‌هایشان مبهوت شدم؛ رمدیوس خوشگله و عروجش، مائوریسیو بابیلونیا و مرگِ آخرین پروانه‌ی زرد. این مواجهه مثلِ جذبه های تنهایی‌ام بود با چاشنی درد و اندوهی دلچسب.
بُرِش:
[از او پرسید:" حالت خوب نیست؟"
رمدیوس خوشگله که سر ملافه را از طرف دیگر گرفته بود، لبخند ترحم‌انگیزی زد و گفت:" برعکس هیچ وقت حالم این‌قدر خوب نبوده است."
هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که فرناندا حس کرد نسیم خفیفی از نور، ملافه‌ها را از دستش بیرون می‌کشد و آن‌ها را در عرض و طول از هم باز می‌کند. آمارانتا در تورهای زیرپیراهنی خود احساس لرزشی مرموز کرد و درست در لحظه‌ای که رمدیوس خوشگله داشت از زمین بلند می‌شد، ملافه‌ها را چسبید تا به زمین نیفتد. اورسولا که در آن زمان، تقریبا نابینا شده بود، تنها کسی بود که با آرامش خیال معنی آن باد را درک کرد. ملافه‌ها را به دست نور سپرد و در لرزش نور کورکننده‌ی ملافه‌ها، رمدیوس خوشگله را دید که دستش را برای خداحافظی به طرف او تکان می‌دهد و سوسک ها و گل‌ها را ترک می‌کند؛ همچنان که ساعت چهار بعد از ظهر به انتها می‌رسید، همراه ملافه‌ها در سپهر اعلی، جایی که حتی بلندپروازترین پرندگان خاطرات نیز به او نمی‌رسیدند، برای ابد ناپدید شد."]
      
24

34

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.