یادداشت زهرا دشتی

حماسه ی کرپسلی؛ دریای خون
        انتهای این کتاب انصافا شوک آور بود.خصوصا ماجرای دانیل ...
اما بخشی از کتاب که قابل تامل بود :

لارتن فکر کرد که صدای تیک تیک مبهمی می شنود -شاید صدای تیک تیک یک ساعت - اما نمی توانست محل آن را تشخیص دهد.
ایوانا با صدای ملایمی گفت:« ساعت های سرنوشت همه جا دور و بر ما هستند. اما بعضی ها بیشتر از دیگران توجه ها را جلب می کنند.» خیره به مالورا نگاه کرد، در قیافه اش حالت معذبی پدیدار شد....
ادامه داد :« الان وقتش نیست که برای رهاوردهای آینده نگران بشویم. بیا چیزی بخوریم و شاد باشیم. سرنوشت تو هم به وقتش خودش را نشان می دهد، همان طور که همیشه نشان داده.اما دفعه ی دیگر که نگران مسیرِ پیش گرفته در زندگی شدی، به این فکر کن: ما همیشه در همان جاده ای سفر می کنیم و پیش می رویم که باید برویم.شاید فکر کنی راهت را گم کرده ای، اما هیچ کس هرگز پایش را از جاده ی سرنوشت بیرون نمی گذارد.تردیدها همیشه در انتظارت هستند. بپذیرشان و با آنها کنار بیا تا راهت را - راهی را که سرنوشت از تو انتظار دارد پی بگیری - پیدا کنی.»
ایوانا با لحن گرفته ای حرفهایش را تمام کرد:« آخرش خوب باشد یا بد.» دیگر چیزی نگفت، و تا مدتی طولانی لارتن را به حال خود گذاشت تا شاید از زمزمه های عجیب و غریب او‌سر درآورد.

صفحه 200 , 201 - دریای خون - حماسه کرپسلی 2
      

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.