یادداشت شکارچیِ کتاب🕯

        این کتاب دیشب ساعت چهار نصف شب با نیم ساعت زل زدن به در و دیوار تموم شد. بعد از تموم شدنش حس ساهری با رفعت‌های بالا رو داشتم که یک دفعه تبدیل به یه خمود شده.

اول بگم که ترجمه آقای آرمان واقعا خارق‌العاده و دوست‌داشتنی بود! در کنار روان بودن، واژه‌های جدید و زیبایی به کار برده بودن که زیبایی کتاب دوچندان می‌شد.
نصف بیشتر کتاب روند آروم و یکنواختی بود، ولی خسته کننده نبود. ولی سیصد صفحه آخر دیگه نتونستم کتابو زمین بزارم و خودم از گذر سریع صفحه‌ها در تعجب بودم. توی گزارش پیشرفت‌هام میشه دید چه هیجانی داشتم.

عاشق فضای ایرسافام و رنگین هالندن شدم. 
ادیان و رسم و رسوم‌هایی که نویسنده خلق کرده بود خیلی جالب و زیبا و البته شبیه به ادیان مختلف خودمون هم بودن. اکثر ایده‌های این کتاب رو اگه بهشون فکر کرد می‌تونیم نمونه‌ش رو توی دنیای خودمون هم پیدا کنیم. این خیلی برای من جالبه که آقای سندرسون و بعضی نویسنده‌های دیگه از عادی ترین مسائل روزمره‌ی زندگیمون استفاده می‌کنن، با یه دید متفاوت بهشون نگاه می‌کنن و بهشون بال و پر می‌دن و تبدیل به بسیاری از ایده‌های کتابشون می‌کنن!
یه چیز دیگه هم که خیلی دوست داشتم ساهرگی بود! اینکه با استفاده از دَم به اجسام جان ببخشی، بهشون فرمان بدی تا کار مورد نظر رو برات انجام بدن. افسوس که نمی‌تونم ساهر باشم، مگر در خواب و خیال... *دَم:چیزی که هر نفر از زمان تولدش یه دونه‌شو داره و باعث ارتباطش با دنیای اطرافش میشه. هر چقدر این دَم‌ها زیادتر بشن، ارتباط با دنیای پیرامون بیشتر می‌شه و رنگ‌ها و صداها زیباتر و جان‌دار تر می‌شن. هرکسی هم بدون دم باشه تبدیل به یه خمود می‌شه و ویژگی‌هاش هم برعکس کسی که دَم داره‌ ست.
طنزی که بعضی قسمت‌های کتاب داشت باعث میشد فقط ربع ساعت قهقهه سر بدم و اطرافیانم جوری بهم نگاه می‌کردن انگار که دیوونه شدم. هنوز هم بهشون فکر می‌کنم  خندم می‌گیره.
تکیه‌کلام‌های مردم هالندرن هم به زبانم راه پیدا کردن: رنگ شور ببرتت! یا صلحابخش متعالی! ساهری چیزی اومده رنگاتو خورده؟ یا آسترا خداوندگار رنگ‌ها! پناه بر الوان! یا نورنغمه‌ی جسور!
شخصیت‌های کتاب هم که هر کدوم جایگاه و ویژگی‌های خاص خودشون رو داشتن. شخصیت‌پردازی نویسنده هم فوق‌العاده بود و با همشون خیلی خوب ارتباط گرفتم و دوستشون داشتم.
توی پیکارگسل مفهوم‌های انسانی هم نهفته شده بودن و اینجوری نبود که هفتصد و پنجاه صفحه رو همینجوری فقط خونده باشید.
آخرای کتاب هم همه چیز کم‌کم روشن شد و به خاطر همین تا صبح بیدار موندم تا تمومش کنم.

درباره‌ی پایانش هم... باید بگم که عالی بود. ولی امیدوارم ادامه داشته باشه. هنوز هیچی نشده دلتنگ فضای کتاب شدم. موقع تموم شدن کتاب به یه حالت تشنج‌وارانه‌ای پاهامو تکون می‌دادم و سکوت شب خیلی برام عجیب می‌نمود.

از جمله کتابایی بود که از یادداشت نوشتن توی حاشیه‌هاش نمی‌ترسیدم! خوشحالم که به عنوان اولین کتاب از سندرسون انتخابش کردم و امیدوارم بتونم بقیه کتاب‌هاش رو هم بخونم و درخششون رو توی کتابخونم ببینم. با تمام وجودم با پیکارگسل زندگی کردم و از اینکه الان به دنیای واقعی برگشتم خیلی اندوهگینم.
      
48

8

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.