یادداشت مهسا
1404/5/24
یادداشتی بر شهردار کاستربریج: در ادبیات انگلستان ویژگیای وجود دارد که مرا دلتنگ خود میکند و شاید بشود به آن گفت خستگی بدون ناامیدی؛ و در ادبیات هاردی لحظههاییست که نامشان را گذاشتهام «لحظههای کوچک هاردی». این لحظههای کوچک وقتی زنجیر میشوند، لزوماً لحظههای بزرگتری نمیآفرینند. مستقلاند و برای خودشان جریان دارند؛ مثل یک عکس خوب عمل میکنند که نیازی نیست پیشینهی آدمهای درون قاب و نام مکانها را بدانیم؛ فقط یک لحظه است، و ارزشش هم به همان وابسته است. شهردار کاستربریج یک اثر تراژیک دیگر بود که از هاردی خواندم و این چیزیست که همیشه از او انتظار خواهم داشت، همراه با آغازی که دعوت به آرامش میکند. کاراکترهایی که در مسیری قدم میزنند و هرچه نزدیکتر میشوند، باورپذیرترند. بهراستی این همان شگرد هاردیست که در شناخت شخصیتها بهکار میگیرد. در شهردار کاستربریج، بار دیگر هم کاراکترها را گوشهی رینگ تماشا میکنیم و ظرفیت تحمل هر کدام را در برابر دردهای گریزناپذیر میسنجیم. مکان، مانند همیشه، آن سرزمین خیالی وسکس است که هاردی خلق کرده؛ اما اینبار بستر شکلگیری روابط و انگیزهها و شاید تمام رنجها، شهر یا نیمهشهریست به نام کاستربریج. هاردی تا حد زیادی داستانش را با پیوند زدن به مکانها و رویدادهای تاریخی و اجتماعی انگلستان، به مستند نزدیک میکند؛ از فروخته شدن زنان توسط شوهرشان که جایگزین تحقیرکنندهای برای طلاق در قرن نوزدهم بود، تا خود کاستربریج که بازتابیست از دورچستر، زادگاه نویسندهاش؛ اما او کاستربریجش را نه در دورچسترِ معاصرش، که در سی سال گذشته جستوجو میکند. کاراکترهای اصلی، هیچکدام به این مکان تعلق ندارند. همه مسافرانی خسته از راهاند که گذرشان به این شهر باستانی میخورد و ماندنی میشوند. جاذبهی کاستربریج برای کاراکترها چیزیست شبیه به جاذبهی هاردی برای خواننده. دوست داری زودتر از این درد و رنجی که کاراکترها را اسیر میکند خلاص شوی، اما نمیتوانی کتاب را رها کنی. پس ماندنی میشوی و پابهپای کاراکترهایی که لزوماً دوستشان نداری، رنجی غیرضروری اما بیضرر را تاب میآوری. این، داستان جدید و قدیم است. داستان شهری که تا نیمههای مسیر صنعتی شدن را رفته است، اما نه آنقدر که مسیر راهآهناش کامل شده باشد و مقام سلطنتی را از جاده وارد آن نکنند. داستانِ روستاییانیست که در مرز شهری شدن قرار دارند، اما نه آنقدر که زمینهای کشاورزی را رها کنند. وقتی مرد قدیم (هنچارد) باید جایش را به مرد جدید (فارفره) بدهد، اهمیتِ تواناییهای فردی در برابر طبقههای اجتماعی را در دهههای میانی قرن نوزدهم شاهد میشویم. در میان همهی کسانی که وارد کاستربریج میشوند، تنها یک نفر (هنچارد) آنجا را ترک میکند. هنچارد نمونهی نابودی تدریجی آدمیست در باتلاقی که از خودش سرچشمه میگیرد. چیزی که کاراکتر او را برجسته و قابلتأمل میکند، آگاهیاش از تقصیراتیست که بر گردن دارد و از هیچکس بابت آنها معذرت نمیخواهد. او همیشه آماده است رنجش را بپذیرد و تقاص اشتباهاتش را پس دهد؛ اما این تنها کاریست که قادر به انجامش است: ساختن، و بعد با دست خود خراب کردن. قصهی دور باطل زندگیست؛ اما حق انتخاب مرگ همیشه جلوی پای انسان است. کافیست کنار پل بایستیم و به آن «رود سیاه» خیره شویم. الیزابت-جین که شاید کاراکتری مهمتر از هنچارد هم باشد - اما نویسنده آنقدرها هم برای او وقت نگذاشته است - اصلیترین مهرهایست که بازیچهی دروغها و حقیقتهای هاردی میشود. در پایان اوست که پرده از حقیقت خوشبختی برمیدارد. «جوانیاش به او آموخته بود که خوشبختی چیزی نیست مگر پردهای اتفاقی در میانههای درامی سراسر درد و رنج».
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.