یادداشت ماهان خلیلی
1403/11/18
"زندگی مشمول زمان است اما مثل دیگر آثار هنری نیاز به تامل دارد. مورسو به زندگیاش فکر میکرد و عقل سردرگمش را بهکار میانداخت. او در کوپهی قطار، جایی مثل سلولهای زندان، در پی خوشبختی بود، و میخواست بداند کیست." "مرگ شادمانه" از آلبر کامو، بیشتر از هر چیزی درباره خود زندگیه؛ زندگیای که بدون هر پیشفرض و قضاوتی، با خودِ بودن معنا پیدا میکنه. تو این کتاب دو شخصیت اصلی داریم؛ زاگرو و مورسو. زاگرو انگار آئینهایه برای مورسو، آئینهای که فقط در انتهای مسیر جلوه واقعی خودش رو نشون میده. این دو نفر، در عین تضاد، مکمل همدیگه هستن. زاگرو، نماینده یک نوع زندگیه که به گذشته چسبیده، به حسرتها و رویاهای ازدسترفته. مورسو اما در جستجوی آیندهست، هرچند سردرگم و گاهی بیهدف. مورسو، از همون آغاز، در جستجوی خوشبختیه؛ خوشبختیای که در پایان، به نوعی دیگه، در پذیرش و هماهنگی با سرنوشتش، بهش میرسه. انگار کامو میخواد بگه خوشبختی چیزی نیست که بشه از بیرون گرفت، بلکه توی لحظهها و تصمیمهای ساده زندگی خود آدم جا داره. یکی از چیزایی که به نظرم جالبه اینه که توی کتاب، طبیعت و مناظر خیلی مهمن. توصیف خورشید، دریا، کوهها و حتی بوی زمین، انگار همهشون به ما میگن زندگی سادهتر از اون چیزیه که ما فکر میکنیم. این جزئیات یه حس عجیبی به آدم میده، انگار قرار نیست دنبال معنی بزرگی بگردی، فقط باید لحظهها رو بپذیری. البته باید بگم کتاب پر از توصیفهاییه که واقعاً خوندنشون لذتبخشه، ولی برای من، از یه جایی حس کردم این توصیفها داره ملالآور میشه. شاید چون خیلی توی جزئیات گم میشه. اما حتی همین جزئیات هم انگار قراره بهمون بگن که زندگی چیزی جز همین لحظههای ساده نیست. "امروز فهمیدهام که عمل کردن، دوست داشتن و رنج بردن، به راستی همان زندگی کردن است، اما زندگیای که آدم در آن روراست باشد و سرنوشتش را بپذیرد، مانند بازتاب پرشور و شادمانهی رنگین کمانی که برای همه یکسان است."
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.