یادداشت سبا بخشوری
14 ساعت پیش
این کتاب ، آخرین فصل از کتاب پابرهنهها بود که به شدت غمگین و تأثیرگذار بود و من خط به خطش رو با جون و دل خوندم و تا جایی که تونستم به حافظه سپردم. امیدوارم تا چند وقت دیگه بتونم ادامهی این کتاب که تحت عنوان «بازی با مرگ» نوشته شده رو بخونم و بفهمم که سرگذشت داریهی عزیز چی میشه. تکه هایی از متن کتاب : «این روح بخت برگشته است که از بدن نمیخواهد جدا شود! به نظر من بزرگترین راز و فریبنده ترین زیبائی آن، در همین است. هر قدر بدن تحمل رنج کند و هر اندازه روح زجر بکشد ، باز هم روح و بدن هم آغوش می ماند؛ نه روح راضی به جدا شدن از تن می شود و نه بدن می خواهد از روح جدا شود.» . . «انسان ها می توانند گل های کرهی خاک باشند و بی شک روزی گل های خاک خواهند شد. اما تا آن روز خیلی وقت مانده...» . . «ما از زندگی میگذریم، همانطور که از آب میگذریم، بدون اینکه اثری از خود بجا بگذاریم. دست آخر اگر اثری هم از ما باقی بماند، آنقدر ناچیز است که گذشت زمان آن را به آسانی خواهد زدود.» . . «آدمیان از قدیمیترین ایام، کنارههای دانوب را با بر پا ساختن دهات و شهرها آراستند و باز همین آدمیان در جنگ و ستیز با یکدیگر شهرها را سوزاندند و با خاک یکسان کردند. آدمیان بر پهنهی خاک باغهای پر گل و گیاه گستردند و باز همین آدمیان خاک را از گورستانها انباشتند.»
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.