یادداشت حامد محسنی
1404/2/10
صبح که بیدار شد، همه چیز تغییر کرده بود. نه فقط به این خاطر که بدل شده بود به یک حشرهی عظیم، بلکه چون دیگر جایی در جهان نداشت. نه صدایش را میفهمیدند، نه نیازهایش را، نه دردهایش را. «مسخ» کافکا داستان این بیجاییست. داستان انزوا، شرم، و طردشدگی در جهان مدرن. گرهگور سامسا، مردی معمولی و نانآور خانواده، یک روز صبح از خواب بیدار میشود و میبیند تبدیل به یک حشرهی عظیمالجثه شده. نه کسی دلیل این مسخ را میفهمد، نه خود او. در سکوت و تنهاییِ اتاقش، آرامآرام از زندگی رانده میشود؛ خانوادهاش ابتدا با ترس، سپس دلسوزی، و در نهایت با بیتفاوتی با او مواجه میشوند. گرهگور، که دیگر جز مزاحمتی خاموش نبود، در تنهایی و فراموشی، از جهان حذف شد. فرانتس کافکا، چهرهای بیهمتا در ادبیات مدرن، جهانی میسازد پر از بیپناهی، پوچی و اضطراب وجودی. شخصیتهایش در ساختارهایی سرد و بیمعنا گرفتارند. ساختارهایی که نه فهمیدنیاند، نه گریزپذیر، و نه حتی پرسیدنی. در میانهی کتاب، گم شدم. حس کردم چیزی از داستان نمیفهمم. اما بعد دلیل نفهمیدن را فهمیدم. کافکا احساسات را منتقل میکند، نه لزوماً روایت منطقی را. یعنی قرار نیست حتماً بفهمی. بلکه قرار است حس کنی. و حس کردم. حس شرم از اضافی بودن. حس بیجایی در جهانی که مرا نمیخواهد. حس عدم تعلق به هیچ جا و هیچ چیز و هیچ کس. حس طرد شدن. حس کنار گذاشته شدن. حس هراس از روزی که دیگر به کار کسی نیایم. آیا اگر مفید نباشم، هنوز شایستهی بودن و دوست داشته شدن هستم؟ با این حساب، مسخ، داستان کافکا نیست. داستان گرهگور سامسا نیست. مسخ، داستان ماست. آینهای است که در آن، مسخ خود را ببینیم. پینوشت: میدانم اگر «مسخ» را دوباره بخوانم، چیز دیگری خواهم دید. و اگر بار سوم و چهارم بخوانم، باز هم همین. خواندنش مانند ورود به هزارتوئی است که هر بار از مسیر تازهای سر در میآورد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.