یادداشت
1403/9/22
کتاب عجیبی بود. اوائلش دوستش نداشتم، اواسطش خنثی بودم و اواخرش عاشقش شدم. معجزهاش را گذاشته بود برای چند صفحهی آخر. کتاب دربارهی تاریخ ایتالیا از قیام گاریبالدی تا جنگ جهانی دوم است. تاریخی نیست، داستانی است و فکر میکنم رئالیسم جادویی. اصلا به همین خاطر نتوانستم از اول ارتباط خوبی بگیرم. رئالیسم جادویی سبک موردعلاقهام نیست. من را به یاد صد سال تنهایی میاندازد و حرفهای سرکوبگرانهی طرفدارانش خطاب به دوستندارانش. یکی از مطالبی که معمولا میگویند این است که باید فلان کتابهای تاریخی را خوانده باشید و بهمان مطالب را بدانید تا بتوانید صد سال تنهایی را بفهمید، تا بتوانید دوستش داشته باشید. یا اینکه باید اسم شخصیتها و نسبتهایشان را جلوی چشم داشته باشید تا از هم تشخیصشان دهید که بتوانید داستان را بفهمید. من با چنین حرفهایی صددرصد مخالفم. دلیل؟ 👇 امروز اکنون میدیدم. شمس لنگرودی میگفت شعر جایی به درجهی موسیقی میرسد. آنجا مفهوم درجهی دوم اهمیت را دارد. صرفا از خواندن شعر لذت میبریم، بیآنکه بفهمیم چه میگوید و این خصوصیت هر شعری نیست. فقط بعضیشان اینقدر والا هستند. من میخواهم چیزی به این گفته اضافه کنم: تجربیات زیستهی ما باعث میشوند شعری در ما چنان حسی برانگیزد که انگار موسیقی گوش میدهیم. تجربیات آدمها با هم متفاوت است، پس شعری برای من موسیقی است، برای دیگری نیست و برعکس. و به نظر من این موضوع درمورد ادبیات داستانی هم صدق میکند. من هیچوقت ادبیات داستانی را مثل کتاب درسی نخواندهام. نخواندهام که سطر به سطرش را بفهمم، نخواندهام که چیزی از آن یاد بگیرم، نخواندهام که حتی شخصیتی را بشناسم. خواندهام که لذت ببرم و در این میان چیزی اگر رسوب کند در درونم، خوش به حال من. بین این همه کتابی که خواندهام، تاریخیداستانی هم زیاد بوده، هیچوقت به تاریخ علاقهی خاصی نداشتهام، بنابراین اطلاعات تاریخیام در حد بهیادماندههایم از کتابهای مدرسه است، ولی از کتابهای داستانیتاریخی زیادی لذت بردهام و جزو کتابهای موردعلاقهام گذاشتمشان. میدان ایتالیا هم به این لیست اضافه میشود. بله، احتمالا کسی که تاریخشان را بداند، از خواندن داستانشان لذت بیشتری خواهد برد، اما ندانستن هیچوقت نباید مانع لذت بردن از یک کتاب داستانی شود و اگر بشود، ایراد از نویسنده است. در میدان ایتالیا داستان آدمهای معترض و انقلابی را میخوانیم، داستان کسانی که کشته میشوند و عشق و ایمان... شخصیت موردعلاقهی من آسمارا بود. یک زن. تحسینبرانگیزند نویسندههایی که زنی در اثرشان اینچنین میدرخشد در حالی که زنانگیاش را حفظ کرده و عمیقترین احساساتم را سه جای کتاب تجربه کردم که دوتایش به آسمارا گره خورده بود و یکی دیگر پنجرههایی بودند که فرار کردند. باید این قسمتش را برایتان بخوانم🥲 فکر میکنم توضیحاتم درمورد میدان ایتالیا کافی بود، خودتان میتوانید تشخیص دهید از خواندن چنین کتابی لذت خواهید برد یا نه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.