یادداشت احمدرضا

        شروع خوبی بود بر خوانش آثار آلبرکامو.
اولش مثل بیشتر کتاب ها گنگ بود. باید با فضای صحنه آشنا می‌شدی. اما نقطه تمایز آن پایان گنگ و سردرگم کننده‌ش بود. طوری‌که تازه می‌فهمیدی نویسنده انگار قصد گفتن چیزهایی فراتر از خود داستان را دارد، شخصیت‌هایی که هر کدام ویژگی‌ها و نمادهایی را به دوش می‌کشند. تا اواسط نمایشنامه، من فکر می‌کردم تا حد خوبی موفق بودم تا شخصیت‌ها را درک کنم و در موردشون صحبت کنم. در واقع قبل از رسیدن به صفحات آخر، برای نوشتن در مورد آنها هیجان‌زده بودم!! اما وقتی به انتها رسیدم، دیگر قدرت نقد کردن داستان و شخصیت ها را نداشتم. مانند جنگجویی که درباره برداشتن سلاحش مطمئن نیست.
زیاد طولانیش نمی‌کنم، این نمایشنامه کوتاه پر بود از سوالات بنیادین از مفهوم تنهایی تا معنای زندگی و احساس خوشبختی. نگاهی که باعث می‌شود برای خواندن آثار دیگر کامو، مشتاق باشم.
ادامه متنم را نمی‌توانم بدون برملا کردن داستان بیان کنم؛ پس خواهش می‌کنم اگر کتاب را نخواندید، لذت خواندن آن را از خود دریغ نکنید.

از خواهر داستان(مارتا) شروع می‌کنم. شخصیتی که حال را می‌کشد تا آینده را بدست آورد. آینده‌ای که از گذشته حسرت آن را داشته. چشمانش دیگر پاییز زیبای شهرش را نمی‌بیند و با تمام وجود به دنبال بهار در سرزمینی دیگر است. حتی به خود اجازه لحظه‌ای شادی را نمی‌دهد. این فکر آنقدر چشمانش را کور کرده که برایش هیچ اهمیتی ندارد چطور به هدفش می‌رسد. مصداق بارز "هدف وسیله را توجیه می‌کند" است. به نظر شما اگر همه چیز‌ آن‌طور که می‌خواستند پیش می‌رفت (ولو اینکه برای مارتا اینگونه بود!)، او می‌توانست در آینده خوشبختی که در جستجویش بود را پیدا کند؟ نظر من را بخواهید، خیر.
برویم سراغ مادر؛ زنی که چرخش ایام و زندگی سخت و مسئولیت‌های سنگینی که باید به تنهایی از پس همه‌ آنها برمی‌آمد، فرسوده‌ش کرده. به حدی که خیلی چیزها را فراموش کرده. دختری به نام احساس از درون چاه عمیق قلبش کمک می‌خواهد. اما او دیگر حتی توان نجات آن دختر را ندارد. نه مارتا را و نه دختر درونش را.
مبهم‌ترین شخصیت برای من پیرمرد خدمتکار بود. آرام و نامرئی. با وجود داشتن بیشترین علم و آگاهی نسبت به شرایط، سکوت را برگزید و در مواجهه با هرگونه درخواست کمک و رحم، پاسخش یک کلمه دو حرفی بود: نه!!
اینکه چرا تصمیم گرفت هویت پسر همانطور مخفی بماند و بعد از اتمام کار پرده از روی حقیقت بردارد، خود دلایل مختلفی می‌تواند داشته باشد. کاش صحبتی می‌کرد تا مجبور به حدس نباشیم. به شخصه از منفعل بودن تمام شخصیت ها گاهی اذیت می‌شدم.
ماریا؛ همسری وفادار که تمام وجودش از عشق و محبت پر شده بود. بماند که چه ها در آن چند روز و بعد از آن به ماریا گذشته. از دیدگاه من شاید ناراحت‌کننده‌ترین سرنوشت برای او بود. غم‌انگیزتر از لحظه فهمیدن کشته شدن تمام زندگیش توسط مادر و خواهر شوهرش، این است که به جای همدردی و دلداری، قاتل روبه‌رویت که هرآنچه از زندگی می‌خواستی را ازت گرفته، با چهره‌ای عاری از هرگونه پشیمانی، ناراحت بودنت را زیر سوال ببرد!!
و اما یان؛ پسری که شاید اگر همان اول می‌توانست کلمات مورد نظرش را پیدا کند، کار به اینجاها نمی‌کشید. بارها جای او صحبت کردم، بارها در نمایشنامه به جای او گفتم 

این منم، یان!!

      
2

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.