یادداشت احمد کولی وندی
"جنایت و مکافات" روایت جنایت و مکافات جوانی دانشجو را به تصویر میکشد که حتی خود او نیز دلیل ارتکاب به آن را تا پایان نمیداند. پیشترها زیاد میشنیدم که قصه کشدار و خستهکننده است و راستش را بخواهید تا آخر داستان انتظار بخشهای کسالت بار آن را میکشیدم؛ اما دریغ از یک بند ملالآور. در این اثر دو موضوع به وضوح چشم نوازی میکند: ۱. بعد روانشناختی: قهرمان داستان مجنون است، روانی است، کارهای عجیب و غریبی از او سر میزند و خواننده رگههای این پریشانی را به عینه در خوابها، رویاها، هذیانها و ناخودآگاه پریشان شخصیت محوری داستان میبیند. ماجرا آنجایی جذابتر میشود که سال ۱۸۸۱ یعنی سالی که فئودور چشم از جهان فروبست، سالی است که زیگموند فروید روانشناس شهیر اتریشی و بنیانگذاران علم روانکاوی تازه وارد دانشگاه شده است. داستایوسکی گاهی در میان داستان آنچنان شخصیت خود را روانکاوی میکند که خواننده حیران میشود 《چطور این اثر پیش از کتاب "تعبیر خواب" زیگموند فروید نگاشته شده است؟》 ۲. بعد مسیحیت: به عنوان مرید داستایوفسکی هیچگاه نفهمیدم که مرشدم در موضوع مذهب کجا ایستاده. او همواره افراد متجدد و لامذهب را در آثار خود ستوده. رازومیخین و الکساندر دو شخصیت جذاب این قصه گواه این ماجرا هستند. یک بیدین و یک به گمان بنده "سوسیالیست". اما او زمانی کلاه از سر بر میدارد که به مارملادوف میرسد. دائم الخمر بیچیزی که با اشتباهاتش دخترش را به فاحشگی انداخته، اما با این حال منتظر است روزی خداوند او و سونیا دخترش را در آغوش بگیرد و آنقدر زیبا این سطور را مینگارد که همین الان بازنگاری آن اشک را در چشمان من میجوشاند. به نظر میرسد مسیح داستایوفسکی از مسیح دیگران ارحم الراحمینتر است و شاید از همین روست که در اکثر آثارش همیشه یک "مریم مجدلیه" دیده میشود. یکی میشود "سونیا" در "جنایت و مکافات" و دیگری میشود "ناستازیا فیلیپوونا" در "ابله". دختران سیاهبختِ سفید قلبی که چشمشان به در خشک میشود تا روزی مسیح در سرسرای زندگی تلخشان ظهور کند.
19
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.