یادداشت زهرا ساعدی
دیروز
جودی ابوت برای من یک شخصیت داستانی نبود و نیست. جودی ذهن من موهایش قرمز و کوتاه هم نیست مثل کارتون ژاپنیش. جودی همراه من هنگام ورود به نوجوانی است. سالهایی که کتابها برای من یا زیادی کودکانه بودند یا زیادی بزرگسالانه و مامان هر بار که به خواهشم میرفت کتابفروشی با یک جلد کتاب نازک و کودکانه برمیگشت. جودی ولی فرق داشت. از همان بار اولی که خواندمش دوست ندیدهام شد. یادم نیست چندین بار ولی خیلی خواندمش. هربار که نگاهم میکردند بابالنگ دراز را در دستم میدیدند. هر بار دلم میخواست جودی بابا را نه فقط از پشت دیده بود. دلم میخواست جرویس ذاتالریه نمیشد و زودتر ازدواج میکردند و خوشبخت میشدند. حالا بعد از سالها نگاهم به بابا لنگ دراز افتاد. آن هم درست شبی که از همه بدم میآمد، از خودم بیشتر. و خواندم و بهتر شدم. اعجاز جودی شادیهای کوچکش بود. مدتها بود کتابی سراسر امید و خوشبختی نخوانده بودم. ممنون جودی عزیزم
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.