یادداشت عینکی خوش‌قلب

ایکاباگ
        من جی کی رولینگ را دوست دارم، شاید چون در 24 سالگی هنوز هم به نظرم مجموعه هری پاتر بهترین کتابی است که خوانده ام. وقتی افسانه ایکاباگ را دستم گرفتم با حسی دوگانه رو به رو بودم. با حس یک نوجوان که کتاب جدید نویسنده خیلی خیلی محبوبش را بعد از سال ها دست گرفته و با حس یک انسان بزرگسال که می خواهد فارغ از احساسات برخورد کند و منتظر است که نویسنده محبوبش ناامیدش کند. بعد کتاب را ببندد و با خودش بگوید جی کی رولینگ با همان هری پاتر تمام شد.
افسانه ایکاباگ شروع باشکوهی ندارد. «روزی روزگاری سرزمین کوچکی بود به کورناکوپیا....» تصور کردم با یک کتاب افسانه ی کودکانه رو به رو هستم. حتی یک لحظه شک کردم که نکند کتاب مجموعه داستان کوتاه است و گول خورده ام و این همه پول پایش داده ام؟ این طور نبود. «افسانه ایکاباگ» داستان سرزمینی به نام کورناکوپیا بود که چهار شهر داشت و خوشحال ترین کشور جهان محسوب می شد. تنها مشکلی که این کشور داشت  افسانه ای بود می گفت در شمال کشور در کنار باتلاقی، هیولایی به نام ایکاباگ زندگی می کند. همه چیز شبیه داستان های کودکانه بود که در انتهای فصل دوم نویسنده خبر اتفاقی را می دهد که داستان را ازافسانه های کودکانه دور می کند. «در آن زمان اگر کسی به برت، پدر و مادرش، همسایه شان، خانواده داوتیل یا هر کس دیگری در کشور کورناکوپیا می گفت چه مشکلات مشقت باری به خاطر همین افسانه ایکاباگ در انتظار کورناکوپیاست. حتما به او می خندیدند. آن ها در خوشحال ترین قلمروی دنیا زندگی می کردند. ایکاباگ ممکن بود چه تهدید برای آن ها باشد؟»همین خبر باعث شد مشتاق شوم ادامه کتاب را بخوانم.
نکته ای که برایم جالب بود این بود که فضای داستان دقیقاً مشابه فضای افسانه های قدیمی بود. سرزمینی خوش بخت، با پادشاه مهربان و مردمی خوشحال و هیولایی در باتلاق. اما نظم داستان مشابه داستان های مدرن بود. آرام آرام پیش رفتن اتفاقات و شخصیت پردازی های عمیق چیزی بود که در رمان های مدرن دیده ایم. نکته اینجا بود که نویسنده در ابتدای فصل دوم خبر می داد که کورناکوپیا به خاطر ایکاباگ مشکلات مشقت باری خواهد داشت. ولی اتفاق حمله ناگهانی ایکاباگ نبود. بلکه این مشکلات مشقت بار پله به پله اتفاق افتاد، پادشاه اولین اشتباه را مرتکب شد، برای حل اولین اشتباه سراغ دومین اشتباه رفت، دومین اشتباه کاری کرد که مشاور خبیثش بتواند با دروغ او را فریب بدهد و امور کشور را به دست بگیرد، دروغ ها و طمع مشاور آرام آرام کورناکوپیا را به سمت نابودی کشاند. یک سیر منطقی در داستانی افسانه ای. همین تضاد باعث می شد از ماجرا لذت ببرم. از طرفی شخصیت پردازی های داستان شخصیت های تخت و بی روح داستان های افسانه ای نبودند که فقط ماجرا را پیش ببرند. آدم هایی لمس کردنی بودند که جایی می ترسیدند، شک می کردند، مبارزه می کردند و ... همین باعث می شد که ماجرا پیش بینی ناپذیر باشد. آن جایی که انتظار داشتم شخصیت سلحشور داستان شمشیر بکشد و مشکلات را حل کند یک مرتبه شک می کرد و پا به فرار می گذاشت. چیزی که از یک داستان کهن انتظار نداریم.
از طرفی روی دوم وجودم، آن قسمتی که هری پاتر را بیش از ده مرتبه خوانده بود. ردپای جی کی رولینگ را در خطوط داستان احساس می کرد.مثلاً توجه به جزییات در ساخت دنیای خیالی(مثل اسم گذاشتن برای تک تک شیرینی های کورناکوپیا، لهجه ی متفاوت اهالی هر شهر، سوغاتی هر کدام از شهرها و...). یا توجه به شخصیت پردازی شخصیت های فرعی، چیزی که در هری پاتر هم می دیدیم. در هری پاتر سیموس فینیگان و لاوندر براون همان قدر شکل یافته و قابل باور بودند که هری و هرمیون. رولینگ هیچ کدام از شخصیت ها را وسط داستان به امان خدا رها نمی کرد که ماجرا را پیش ببرند. همه شان برای خودشان سر و شکلی داشتند. سر و شکلی که خواننده را جذب می کند، حتی اگر داستان جالب نباشد. از طرفی شوخ طبعی ظریف رولینگ مثل کتاب هری پاتر، در چند نقطه از داستان دیده می شد. همان شوخ طبعی ای که باعث می شود یک جایی بلند بلند بخندیم. و این خنده نه از سر نکته ای طنز که از سر حیرت و تعجب بود.
و به نظرم همین جزییات و ظرافت هاست که از «افسانه ایکاباگ» یک کتاب خوب و خواندنی می سازد. مطمئناً کسی که کتاب را دستش می گیرد نباید توقع هری پاتر را داشته باشد. اما می تواند از آن به عنوان یک کتاب فانتزی نوجوان تک جلدی لذت ببرد.

پ.ن: کتاب را از ترجمه نشر پرتقال خواندم که در گودریدز موجود نبود.
      
12

10

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.