یادداشت معصومه آوا

        نثر محمود دولت آبادی مانند شعر است، دارای وزن و قافیه، مدهوش می‌شوی از چینش درست و به جای کلمات! اما تلخ و گزنده، بسیار بسیار تلخ و گزنده.
معمولا اگر کتابی را دوست بدارم در انتهایش اشک به چشمانم میدوند، چه پایانش شاد باشد چه غمناک اما در پایان جای خالی سلوچ از هجوم اینهمه تاریکی و تلخی بر قلبم گریستم.
نمی‌دانم چرا قلم کسی باید مشهور شود به سیاه نویسی! هرقدر تلخی در زندگی دیده باشی خوشی هم دیده ای! اصلا تلخی و شیرینی در کنار هم معنا پیدا می‌کنند.
چطور ممکن است سرتا سر زمینج یک آدم با انصاف پیدا نشود؟ چطور ممکن است مرگان خوب باشد و خوبی کند به غریبه ها و فرزندان خود را فقط بچزاند؟ هاجر مگر چند بریده نان لازم داشت؟ مگر کمک کار مادرش نبود؟ از بین همشان فقط هاجر اضافی بود که حاضر شد به مردی همسن پدرش، زن دوم بدهدش؟
نمیدانم...
کلیدر را هنوز نخواندم اما از شنیده هایم انگار که وضع آن هم همین است.
اما تلخ نویسی هم قاعده ای دارد؛ توهین به روستا و روستاییان نیز.
داستان از نبود سلوچ شروع می‌شود، در زمان انقلاب سفید و اصلاح ارضی و درگیری های مِرگان و بدبختی پشت بدبختی...

      
24

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.