یادداشت Soli
16 ساعت پیش
راستش رو بگم این کتاب یه کم... ناامیدم کرد. اون وقتی که از دوستم امانت گرفتمش، اینقدر معروف نبود؛ یا لااقل من خبر نداشتم که معروفه. فرصت نکردم بخونمش و موند تا این اواخر که دیدم چهقدر همهجا اسمش رو از زبون هر ننهقمری میشنوم. حس میکردم از این کتابای مسخرهی الکیمعروفه. حتی به این فکر کردم که نخونده به صاحبش پسش بدم، ولی بعد پشیمون شدم. صفحات اول نسخهای که دارم، تعریف و تحسین این کتاب از زبون افراد مختلفه. داشتم همینطور سرسری ازش رد میشدم که چشمم خورد به اسم پل اکمن و فیلیپ زیمباردو و چشمام گرد شد. نه که مثلا من چیز زیادی بدونم، ولی اسم این آدما رو شنیده بودم و میدونستم آدمای الکیای نیستن. از حرفم برگشتم، احتمال خیلی بالایی وجود داره که چرت و پرت نباشه. چرت و پرت نبود، ولی از من دور بود به گمونم. اگر ناامید شدم واسه این نیست که کتاب بدی بوده، اتفاقا به نظرم روان بود و من مخصوصا بخشهایی که نویسنده از خاطرات جراحیها و... نوشته بود رو خیلی دوست داشتم. ولی خب اون حرف نهایی کتاب، اون منظور اصلیش چیزی بود که من نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. نمیدونم، پذیرفتن این حرفهایی که زده بود برای من سخته. ایراد از منه شاید. ولی میتونم درک کنم که چرا تا این حد پرطرفداره. آدما عاشق اینن که فکر کنن اوضاع تحت کنترلشونه. عاشق اینن که حس کنن تو زندگیشون نقشی دارن و میتونن تغییرش بدن. این کتاب مهر تاییدی بود رو تمام این عقاید، نثرش هم روان بود و به جز بعضی جاها که اصطلاحات تخصصی داشت، مناسب مخاطب عام بود. تازه یه عالمه هم جملههای قشنگ قشنگِ مناسب هایلایت کردن داشت، پس چرا که نه؟ :)) برای من اصلیترین حس خوبی که از این کتاب گرفتم، مربوط به این بود که خسته و کوفته و زخمی امتحانات برگشتم خونه و این کتاب رو باز کردم و با شور و شعف احساس کردم انگار اون دو واحد فیزیولوژی که پدر خودم و تمام اطرافیانم رو باهاش درآوردم، اونقدرا هم بیفایده نبوده. «هی، من میدونم مخچه چه کار میکنه!».
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.