یادداشت
1402/8/5
4.2
19
کم پیش میاد کتابی به این عجیبی بخونم و واقعا عاشقش بشم. مطمعئنم دیگه همه فیلم هزارتوی پن رو دیدن ولی باز هم مثل همیشه کتاب در مقابل فیلم خیلی بهتر بود. اولین چیزی که خیلی دوست داشتم لحن راوی بود. لحن گفتار راوی جوری بود که حس کردم خودم راوی داستان هستم و اون چیزی که دارم میبینم یا توی ذهنم داره اتفاق میافته رو دارم برای خواننده نقل میکنم. هیچجا فکر نکردم که راوی بیشتر از من میدونه. شخصیتها از همون اول برام عزیز بودند؛ افلیای کوچک اما قوی که سعی میکرد خود واقعیش رو بیابه و دوست داشت داستانها و تخلیاتش به واقعیت بپیوندند. افلیا به قدری قوی بود که به حرف بقیه اهمیت نده و سعی کنه خودش همه چیز رو کشف کنه و به این درک برسه که آیا جادو وجود داره یا نه. کارمن، مامان افلیا، برای من نشون دهندهی زنی بود که زندگی اون رو توی یه جادهی سخت قرار داده بود و اون گمشده بود، اون ترسیده بود وشاید بشه گفت کاری رو انجام داده بود که در اون زمان، حتی در این زمان، جامعه میگفت انجام دادنش درسته. اون خودشو فدا کرده بود. مرسدس و دکتر فریرا برای من افرادی بودند که دنبال آرامش بودند. آرامش، چیزی که لازمهی ادامهی زندگی هر انسانی هست. فان، برای من موجود افسانهای نبود. فان به من حس خود افلیا رو منتقل میکرد. طوری که حس میکردم فان شخصیتش رو از موآنا قرض کرده تا به افلیا یادآوری کنه که چه کسی بوده. و در آخر هر داستانی به یک شخصیت بد احتیاج داره. شخصیت بد داستان فردی بود به نام ویدال. وقتی کتاب به فصلهایی میرسید که درباره ی ویدال صحبت میشد، میتونستم فجیع بودن این شخص رو حتی از روی کلمات هم حس کنم و تعجبم از این بود که چطور یک فرد میتونه تا این اندازه سنگدل باشه و از کشتن یک انسان لذت ببره؟ به نظرم شخصیت ویدال از روی تمام سنگدلان تاریخ ساخته شده بود. این کتاب رو من خیلی دوست داشتم و پایان بندیش رو واقعا پسندیدم و اشکم رو درآورد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.