یادداشت ریحانه شهبازی

ریحانه شهبازی

ریحانه شهبازی

15 ساعت پیش

        ایوان ایلیچ پی برد که دارد می‌میرد و دائماً دست‌خوش یأس و ناامیدی بود. او در کُنه ضمیرش می‌دانست که دارد می‌میرد ولی نه ‌تنها نمی‌توانست به این اندیشه خو گیرد بلکه صرفاً آن را درک نمی‌کرد و قادر هم نبود درک کند.
«کایوس انسان است، انسان فانی است، پس کایوس فانی است.» این شکلی بود که ایوان ایلیچ در منطق کایزه‌وتر خوانده بود و آن را همیشه در مورد کایوس صادق می‌دانست نه درباره‌ی خود. کایوس انسان به معنای مطلق بود و شکل در مورد او صدق می‌کرد. ولی ایوان ایلیچ که کایوس یا به عبارت دیگر انسان به معنای مطلق نبود. او همیشه با انسان‌های دیگر تفاوت بسیار فاحشی داشته است. او برای بابا و مامان وانیا کوچولو، برای برادرانش میتیا و برای پرستار و اسبا‌ب‌بازی‌هایش ولودیا بوده است. او همان وانیایی بود که تمام غم‌ها و شادی‌ها و شور و هیجان کودکی و نوجوانی و جوانی را تجربه کرده بود. آیا کایوس با بوی چرم توپ فوتبال که وانیا خیلی دوست داشت، آشنا بود؟ آیا کایوس هرگز دست مادرش را با علاقه بوسیده یا از صدای دامن ابریشمی‌اش خوشش آمده بود؟ آیا کایوس هرگز برای کلوچه در مدرسه دعوا راه انداخته بود؟ یا شدیداً عاشق شده بود؟ یا جلسه‌ی محاکمه‌ای را استادانه اداره کرده بود؟
کایوس واقعاً فانی بود و صحیح هم همین بود که بمیرد ولی در مورد وانیا یا ایوان ایلیچ با آن همه افکار و احساساتش قضیه کاملاً فرق می‌کرد و به همین جهت هم درست نبود که از بین برود. اندیشه‌ی از بین رفتنش واقعاً دهشتناک بود.
این چیزی بود که او احساس می‌کرد: «اگر مقدّر بود که من مثل کایوس بمیرم، قبلاً از آن مطلع می‌شدم -صدایی درونی به من اطلاع می‌داد، ولی چنین اطلاعی به من داده نشده است. من و هم‌چنین دوستانم همیشه می‌دانسته‌ایم که من از قماش کایوس نیستم. حالا ببین کار به کجا کشیده است. ولی این امکان ندارد، امکان ندارد. بله، امکان ندارد ولی متأسفانه واقعیت دارد. چه‌طور ممکن است؟ چگونه می‌توان آن را درک کرد؟»
نمی‌توانست آن را درک کند و می‌کوشید اندیشه‌ی از بین رفتنش را به‌عنوان اندیشه‌ای نادرست و ناپاک و گمراه‌کننده از خود دور کند و اندیشه‌های متضادی را جایگزین آن سازد. اما اندیشه‌ی از بین رفتنش چیزی بیش از اندیشه بود -واقعیت بود و مدام به سراغش می‌آمد و با او مقابله می‌کرد.
این کتاب را باید همه‌ی انسان‌های اسیرشده در قفس آهنین بخوانند. همه‌ی مردان و زنانی که غایت زندگی‌شان ترفیع در بی‌روح‌ترین سیستم‌ها و تفریح‌شان کسب اعتبار مالی و اجتماعی از طرق مختلف شده است. باید از دریچه‌ی نگاه تولستوری مرگ را به نظاره نشست تا استیصال آدمی در مواجهه با این مسئله، به او یادآوری شود. معنای زندگی را یادمان هست؟ دویدن‌هایمان در طول شبانه‌روز چه هدفی دارند؟ در این دویدن‌ها و غرق‌شدن‌ها، چه چیزهایی را نادیده گرفته‌ایم؟ این‌ها از جمله سؤالاتی هستند که پابه‌پای لمس لحظات احتضار ایوان ایلیچ، به سراغ‌مان می‌آید. کتاب را حدود دو ماه پیش تمام کردم، اما ریویوی آن ماند برای این روزهایی که مرگ از زمین و دریا و آسمان بر کشورم می‌بارد. به قول گروس عبدالملکیان، «موسیقی عجیبی است مرگ»...
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.